پیشول و رازهایش

من این حروف نوشتم,چنان که غیر ندانست ؛ تو هم ز روی عنایت, چنان بخوان که تو دانی

پیشول و رازهایش

من این حروف نوشتم,چنان که غیر ندانست ؛ تو هم ز روی عنایت, چنان بخوان که تو دانی

شب عاشقان بیدل چه شبی دراز باشد... تو بیا کز اول شب در صبح باز ب



رفت در ظلمت غم، آن شب و شبهای دگر هم... و امشب تقویم می گه که باز هم، شب یلداست... چه بگویم با من ای دل چها کردی...



ارغوان
این چه رازیست
که هرسال
"یلدا"
با عزای دل ما می آید؟



یلداتون مبارک




سطری بنویسم از تنگی دل...

دلم کپک زده
آخ
که سطری بنویسم از تنگی دل
همچون مهتاب زده ای
قبیله یِ آرش بر چکاد ِ صخره ای
زه ِ جان کشیده تا بن ِ گوش
به رها کردن ِ فریاد ِ آخرین
کاش دلتنگی نیز
نام کوچکی می داشت تا بجانش می خواندی
نام کوچکی تا به مهر
آوازش می دادی
همچون مرگ که نام ِ کوچک ِ زندگی است
و بر سکو به وداعش به زبان می آوری
هنگامی که قطار به آن آخرین سوتش را بدَمد
و فانوس ِ سبز به تکان در آید
نامی به کوتاهی ِ آهی که در غوغای آهنگین غلتیدن ِ سنگین ِ پولاد بر پولاد
که به لب جُنبه ای بدل می شود
به کلامی گفته و ناشنیده اِنگاشته
یا نا گفته ای ، شنیده پنداشته
سَطری شَطری شِعری نجوایی یا فریادی گلو دَر
که به گوشی برسد یا نرسد
و مخاطبی بشنود یا نشنود
و کسی دریابد یا نه
که چرا فریاد یا با چه مایه از نیاز
وکسی دریابد یا نه که
مفهومی بودیم یا مصداقی
صوت واژه ای بودیم در آستانه ی ِ زایشی یا فرسایشی
ناله یِ مرگی بودیم یا میلادی
فرمان رَحیل ِ قبیله مردی بودیم یا نامردی
خانی که به وادی ِ برکت راه می نماید یا
خاینی که به کج راهه یِ نامرادی می کشاند
و چه بر جای می ماند آنگاه که
پیکان ِ فریاد از چِله رها شود
نیازی ارضا شده
پرتابه ای به در از خویش
یا زخمی دیگر به آماج خویشتن
و بگو با من بگو با من که می شنود و تازه
چه تفسیر می کند


هنوز هم احمد شاملو از احساساتی که هر چه می کنم کلمه نمی شن، از همه زیباتر گفته...





و بگو با من بگو با من که می شنود و تازه
چه تفسیر می کند...

و بگو با من بگو با من که می شنود و تازه
چه تفسیر می کند...

و بگو با من بگو با من که می شنود و تازه
چه تفسیر می کند...


خوشحالم که می بینمت

همیشه گفته ام! در اعماق وجودم از همان ته دل فریاد زده ام دووووووووووووووووووستت دارم ماه دختم! این میل، در من نمی میرد. کوچک ترین جزئیات تن و صورتت را باید در این پائیز سرد و شعله افکن از درون ، از بر کنم. و منتظر بمانم تا پائیز های بعدتر. هی پائیز بیاید و بعد از آن زمستان. هی با هم باشیم. با خیالت. مثل گذشته خوب است . مگر نه؟ . خیلی خوب است که آدم کسی را داشته باشد. سرپناهی داشته باشد تا در خفای خیالش موش بدواند و زیر لب اسمش را در گوشه دنج اتاق تاریک تا صبح نجوا کند. دیشب توی اتوبوس  (یادت هست همان اتوبوسهای بلیطی که یک بار سوارت کردم و تو ایستاده تا انتهای راه ایستادی و تنها نگاه کردی که با این وسیله هم میشود آیا به مقصد رسید!) یک زن و شوهر پیر، به زحمت، از پله ها بالا آمدند. اول زن بالا آمد. دست دراز کرد و مردش را کشید بالا. کلی کیف کردم. کلی غبطه خوردم. و بعدش دیدم، چقدر گاهی تنهایم. چقدر کهنسالی نامعلوم است برا ی کسی چون من، که کسی را ندارم برای هم سقفی. فکرم به تو کشید. دیدم دوست و آشنا زیاد داری. حال که سرپناه هم پشت قباله ات افتاده. پس یادت نمی افتد که دست دراز کنی و بکشی مرا بالا از این غرقابه ی بی کسی. ماه دختم... دلم تو را می خواست آن لحظه. دست دراز کردم. کسی نگرفت ... دیرگاهی ست که دست هایم، بی پاسخ اند در این گرداب روزها.


ماه دخت جان! شق و رق، نشسته ام پی یافتن معنا. در این سرمای پائیز برگ ریز. حالم خوب است. این را می دانم. دلم اگر هم گرفته، از بی کسی نیست. جایت خالی...


تو آنجایی. منتظرم نماندی تا مثل یک لشگر از جنگ برگشته، به خانه باز گردم و تو انتظارم را بکشی. همه ی چراغ ها را روشن کنی. سه تا تخم مرغ، نیمرو شده، وسط سفره بگذاری. یک کاسه ماست. من، نان تازه بیاورم. بربری داغ. کوچک ترین حرکت تن تو، درگیرم کند. گرچه ادای آدم هایی را در می آورم که روز پر مشغله ای را پشت سر گذاشته اند، و آنهنگام، فقط به خواب بیاندیشم، اما پس ذهن تشنه ام، سینه هایت را بپایم. تو هم نامردی نمیکنی، و نازک ترین پیراهن حریرت را میپوشی. گیجم. شام نخورده می خوابم. دلبسته ی خوابیدن با تو، در شب می پلکم تا برسی زیر من. دیگر همین...



پ ن : نامه ات به دستم رسید. بوسیدم و آتش زدم .

روزگاری نچندان دور ما دو دوست بودیم




روزگاری نچندان دور ما دو دوست بودیم. در خیابان ها، دست در دست هم قدم بر می داشتیم و پسران کوچه، با نگاه های غریزی، ما را چشم چرانی می کردند. اما باک مان نبود. زیرا ما هم را داشتیم.


روزگاری نچندان دور ما دو دوست بودیم. شب های زمستانی، می آمدم سر کوچه، دلشوره افتاده گرفته تنم را، پاس می دادم که مردی نظر نکند تو را. وقتی می رسیدم به تو، تا می خواستی سرم داد بکشی که الان چه وقت آمدن است، زود لب هایم را می چسباندم به صورت یخ زده ات، و تو آرام می گرفتی. از هم نمی ترسیدیم. زیرا ما عاشق هم بودیم. (زمزمه های آن شباهنگام در راه برگشت از سفری یک روزه که روی صندلی درازکشیده رویت را با کاپشنم پوشانده بودم را مرور میکنم. که چون کودکی پاک و معصوم زیر لب دوستت دارم را میسرودی)


روزگاری نچندان دور ما دو دوست بودیم. آخر هفته که می شد، با خبر یا بی خبر مسیر برگشت از کار تو بودی. خوب می دانستم چگونه با دسته گل نرگس سورپرایزت کنم. ما هیچ کمبودی نداشتیم. زیرا ما هم را داشتیم.


بعد یک روز، قصد سفر کردی. تو به من گفتی: نترس! زود میبینمت. من تا صبح، پشت پنجره یخ زده به توفکر کردم. سورسات رفتنت را مهیا کردم. و بی آن که تو بفهمی، از درون می پوسیدم. شده بودم شبیه زخمی که درمانش جز به مرگ، آرام نمی یافت.


تو رفتی شهری دور، تا خودت را بیابی، رشد کنی. اول ها، روزی سه باز زنگ می زدم. دو بار در هفته. و گاهی از آن شهر دور، عکسی می گرفتی و می بوسیدم عکس هایت را آنچنانکه تو را می بوسیدم این سال ها.


روزی در یک عکس، مردی ایستاده بود کنارت. مرد، قد بلندی داشت و لبخندی سهمگین و ترسناک. خودش را جوری نامرتبط به تو چسبانده بود. دیگر به لنز دوربین نگاه نکرده بودی، انگاری که مرا به تماشا نشسته باشی. چشم هایت را سویه ی او، به خود متوجه ساخته بود.


توان زنگ زدن نداشتم. خبری از من نگرفتی. عکسی هم نفرستادی بعد از آن تاریخ. و یک بعداز ظهر، شنیدم که دست نیافتنی شدی و خانه ای گرفته اید در شهری دور، هم سقف  ِ تازه ای گرفته ای، همان مرد چسبیده در آن عکس.


از آن روز، که می شود به روایتی هزار شب، می شود به روایتی هزار زخم؛ یک عدد میم، منتسب به اتاقی تاریک در کنجی خلوت، به شماره افتاده نفس هایش، و دو دوست را به یاد می آورد، که هیچ باکی نبود ایشان را از زنان، زیرا عاشقانه به مردانگی خویش، توسل جسته بودند به آب و غزل. نطفه بسته بود شهوت و معاشقه، در بیستون های شیرین شان. اما قصه ای شد رو به فراموشی. من اینک به آخرین خاطرات چنگ می زنم تا شاید تو را به یاد بیاورم. اما تو چه؟


دو دوست بودند روزگارانی دور. یکی شان گفت: سفر کوتاه است. زود میبینمت. منتظرت هستم.



دوران فایننشال کرایسز (یا همون بحران اقتصادی خودمون)

سی چهل سال دیگه نشستیم برای بچه مون (یکی بسه) تعریف میکنیم که:
یهو همه چی بهم ریخت, شرکتهای بزرگ ورشکسته شدن, اقتصاد کل دنیا دچار رکود شدیدی شد که در 70 سال قبلش بی سابقه بود, یه جور سونامی اقتصادی. زندگی خیلی ها تغییر کرد. خیلی ها مجبور شدن بار و بندیلشون رو جمع کنن برن یه کشور دیگه یا از کشورهای دیگه برگردن مملکت خودشون. خیلی ها از کسانی که دوست داشتن جدا شدن (و خیلی ها هم از این بهانه برای جدا شدن استفاده کردن!) خلاصه شاید اگر این اتفاق نمی افتاد الان همه چی یه جور دیگه بود. دوران سختی بود, ولی بالاخره گذشت.


بعله... ما همچین چیزایی رو پشت سر گذاشتیم. حالا شما جوونای این دوره زمونه خوشی زده زیر دلتون و الکی غر می زنید...