پیشول و رازهایش

من این حروف نوشتم,چنان که غیر ندانست ؛ تو هم ز روی عنایت, چنان بخوان که تو دانی

پیشول و رازهایش

من این حروف نوشتم,چنان که غیر ندانست ؛ تو هم ز روی عنایت, چنان بخوان که تو دانی

درس ۱۳ هزار تومنی !

امسال بر خلاف سالهای گذشته زیاد کلمو تو غرفه کتابهای لاتین نکردم!! کلا ۲ ساعت مفید تو سالنش چرخیدم و بعدش رفتم سالن انتشارات عمومی و سعی کردم با خرید چند تا کتاب ادبی یکم ادبمو ببرم بالا ! تنها جایی که به نسبت جاهای دیگه نمایشگاه نسبتا خلوت بود و انگار همه مردم اونقدر خودشون رو دارای کمالات و افاضات میدونستند که اون سالن اینقدر کم تراکم بود. در مورد انتشارات دانشکده هم که اصلا چیزی صحبت نکنیم بهتره چون تصورشم خفه کننده هستش.


ماحصل ۲ ساعت گشت و گذار در سالن انتشارات عمومی کتب زیر هستش که امیدوارم تا نمایشگاه بعدی بتونم همشون رو تموم کنم ...


۱. پاردایانها

۲. دنیای سوفی

۳. صد سال تنهایی

۴. خائن بیگناه

۵. دا

۶.بیوتن

۷. دختر پرتقالی

۸. مثلا برادرم

۹. زندگی در پیش رو

۱۰. کافه ی پری دریایی


۲تا کتاب هم نتونستم گیر بیارم از دوستانی که میتونند برام تهیه کنند بسیار سپاسگذار خواهم شد ...


۱. اوالونا

۲. کاخ تنهایی


اولیش رو گفتند دیگه چاپ نمیشه

دومیش هم هنوز دستور تجدید چاپش صادر نشده !


پ ن : کارامون جدا جالبه ! نمایشگاه رو تو مصلا برپا میکنیم. نماز جمعه رو تو دانشگاه و دانشجو ها هم که معلومه کجا هستند !!!


پ ن : بازارچه کیا رفتند؟؟؟


پ ن : در حین بازگشت از نمایشگاه دیدم کلیه مایشنهای پارک شده مبلغ ۱۳ هزار تومن جریمه ناقابل شدند الا ماشین بنده !! یه آن یه چیزی به ذهنم خورد رفتم دیدم حدسم درسته ! ماشین عقبی برگه جریمه ماشین بنده رو با کمال پررویی برداشته بود و زیر شیشه پاک کن ماشین خودش گذاشته بود !!!

روزهای آبی ۱

هیچ وقت یادم نمیره کم کم تو دلمون داشتیم با خودمون قرار میگذاشتیم فردا هرجور شده فرار میکنیم. روزهای بعد که فشار روز اول گذشته بود افکار اون روز رو به هم میگفتیم.

اونقدر گفته بود بشینن برپا که شب اول تو خواب حس کردم روبروم وایستاده داره میگه حالت شنا بگیر با یک برو پائین با ۲ برپاااا ...


عجب شبی بود. همش حس کردم ۱۰ دقیقه خوابیدم. قبل از اینکه بیان مثل روانیا بیدارمون کنن نگهبانهای آسایشگاه که از خود بچه ها بودند همه رو بیدار کرده بودند. هم تختیم که پائین خوابیده بود دکتر دامپزشکی بود که از تبریز اومده بود. بچه بیخیال و جالبیه. همون شب اول با هم رفیق شدیم. قبل از ورود به پادگان با ۲تا دندان پزشک که هم دانشگاهی بودند آشنا شده بودم. تو آسایشگاه نشد پیش هم بیافتیم. هرکدوم یه سمت افتادیم. اما خوب بدم نشد. چون همین امر سبب شد با یه دکیه دیگه رفیق بشم.


روز بعد چند نفر از بچه ها رو صدا کردند که دفتر فرماندهی احضارشون کردن. منم جزوشون بدو رو رفتیم ...


به نام منشی به کام بیگاریه دفتری منسوب شده بودیم. بعد ها متوجه شدیم از بشین پاشو و حالت شنا خیلی بهتره !! هرچند یه بار به خاطر خراب کردن ۱۴ تا برگه پذیرش هممون رو جلو بچه ها بشین پاشو دادند و حالمون رو به قول خودشون جا آوردند که دیگه تکرار نشه.


از همون روز اول برای همه چی ارشد تعیین کردیم. آسایشگاهها ؛ تاسیسات ؛ حمام ؛ سرویس بهداشتی ؛ آشپزخونه ؛ شهرداری و ارشد سماور که کارش چایی درست کردن برای فرمانده بود !

نصف کار روزانه بچه ها برای به صف شدن برای غذا خوردن میگذشت. ۶:۳۰ صبح صبحونه ۱۲:۳۰ ناهار ۱۸:۳۰ شام.


کل گروهان رو داده بودند دست یه سر گروهبان که به قول معروف آدم کنه !! الحق هم که چقدر تمیز همه رو ارشاد میکرد. کوچکترین حرکت اضافی جریمش ۲۰ تا بشین پاشو بود.


صداش رو که میشنیدی تنت به رعشه می افتاد روز اول رو هیچ وقت یادم نمیره !!! همین سرگروهبان روزهای بعد رفیق شفیق همه منشی ها شد !


درست کردن ۲۵۰ تا پرونده حضور غیاب سربازها در دو نوبت صبح و شب که اگه کسی زبونم لال فرار کرده باشه غیبت بخوره تنظیم لوح که همون لیست نگهبانی های شبانه بود صدور برگه مرخصی و و و همه و همه کارهایی بود که ریخته بودند رو سرمون تا انجام بدیم.


ادامه دارد ....



پ ن : فردا می خوام برم نمایشگاه کتاب. دوستان کتاب خوب اگه سراغ دارند پیشنهاد بدند. استقبال میکنیم ...


پ ن : فردا ناهار در بازارچه خواهم بود. فکر نمیکنم برای شناختن من نیاز به مشخصات باشه. یه سرباز ظاهرش کاملا تابلو هست ...



گذر...


پ ن : احتمال خیلی زیاد من نباشم. اما دوستان می تونن یه قرار وبلاگی مثل سری قبل بگذارند و همدیگرو ببینند. کامنت دونی اینجا میتونه هماهنگ کننده قرارتون باشه.


پ ن : دنیا خیلی خیلی کوچیکه ...


پ ن : جای منو یادتون نره خالی کنین


پ ن : از گیلاسی به صورت رسمی برای تشریف فرمایی به این بازارچه دعوت میکنم.


پ ن : دوستی از اسکاندیناوی برام کامنت میگذاشت. خیلی دلم میخواد از احوالش جویا بشم. اگه از این وبلاگ گذر کرد حتما باخبرم کنه خوشحال میشم.


دشمن فرضی...

سلام

کلی پست آپ نشده دارم. نمیدونم چرا هر سری میخوام بیام یه مطلبی بنویسم مطلب رو به جای پابلیش میفرستم تو چرکنویس !

یادداشتهای تو چرکنویسم از مطالب آپ شده بیشتر شده !!

دچار یه جور خودسانسوری شدم احتمالا !


دیروز رفتم تا مقدمات یه مسافرت چند روزه رو ترتیب بدم. شاید یکماه شایدم دو ماه.


دیپلمه ها یه طرف لیسانسه ها یه طرف. صف ۱۵ تایی بقیه پشت سرشون به خط بشینند...


دوست دارم خاطرات دیروز رو بنویسم :


ساعت ۳ بعد از ظهر میدان س.پاه


یه روز کاملا بهاری. آفتاب می زد اما باد خنکی می وزید. برگه های آزمایشم رو گذاشتم رو زمین و نشستم روشون ! درست صف اول. انگار دلم میخواست برم خط مقدم !!!

بعد از صلوات و صحبتهای ابتدایی سرهنگ گفت : افرادی که مایلند در ارتش خدمت کنند تشریف ببرند اون بالای محوطه بشینند. منم که می دونستم س.پاه بعید بود ظرفیت داشته باشه پا شدم رفتم اون بالا دوباره صف اول گرفتم نشستم.

سرهنگ بعد از تقسیم فوق دیپلمه ها اومد سراغ ما. گفت از بین ۲۰۵ نفر شما ۷۰ نفر رو میتونیم بفرستیم ارتش بقیه اعزام می شن نیروی انت.ظامی.


قرعه کشی تنها راه انتخاب بود. ردیف ۲ ۴ ۶ ۸ انتخاب شدند و یکم اونطرف تر از ما دسته تشکیل دادند.


اینجا تنها جایی شاید بشه گفت هستش که خودتی و شانست ! همینطور که نشسته بودیم و منتظر ؛ صدای سرهنگ بلند شد که اونهایی که فوق لیسانس به بالا هستند دستهاشون بالا !!


۲۱ دست رفت بالا. یه جورایی حس کردم هنوز شانس باهامه. پا شدیم و بین اون ۸۰ نفر و دسته ای که اسمشون رو گذاشته بودم بدشانسها نشستیم. سرهنگ گفت برگه های سفیدشون رو بگیرید و چک کنید حتما فوق لیسانس و دکترا باشند !!


سرهنگ رفت تا تکلیف ۸۰ نفر رو مشخص کنه. ۷۵ نفر برگه سفید داده بودند. سرهنگ یه نگاه به لیستش کرد و گفت : ۰۱ ارتش .... افسریه...

همین حین ۲ ۳ نفر از میون جمع پا شدند تا برگه های سفیدی که دستشون بود رو بدند که سرهنگ متوجه شد.


- شما چند نفر کجا؟؟؟ !!!

- سرباز برگه هاشونو نگیر!!!! بگو برن بشینن بین اون یکی دسته !!!


التماس ۲ ۳ نفر بلند شد اما سرهنگ حوصله این اداهارو نداشت!!!


نوبت به گروه ۲۱ نفره ما رسید یه نگاه کرد به لیست. به سرباز گفت چک کردی همشون برگه هاشون درست بود؟ لیسانسه که نداشتند؟

سرباز با جواب حرفشو تائید کرد و همه منتظر صدای سرهنگ ....


پدافند نیروی هوایی ارتش تهران سر....


تا قبل از این صدا دلم میخواست بین اون گروه ۷۵ نفری باشم اما خوب انگار قسمت این بود که جای بهتری باشم !!


حین تقسیم موبایلم ۳ بار زنگ خورده بود. دوبار از خونه یه بار دایی جان...

اومدم دم در دیدم پدر مادر بود که جمع شده بود دم در ورودی. انگار نتایج آزمونی چیزی رو میخواستن اعلام کنن یا بچه هاشون رفته بودند کنکور بدند. از در که میومدی بیرون ازت می پرسیدند کجا افتادی دعا میکردند ایشالله سلامت باشی و به ظن خودشون دلداری میدادند که ایشالله زود تموم میشه ...

جمعیت خانواده ها رو که میدیدم تو دلم خندم میگرفت اونم از روی شادی. یه جورایی این جمعیت و کاراشونو دوست داشتم.


زنگ زدم خونه و به شوخی گفتم افتادم بیرجند !!! بماند که بعدش با افشای محل واقعی نزدیک بود شب رو برم همون پادگان و بگم منو از همین امشب به عنوان سرباز جانفشان قبولم کنین !!!


توی راه یاد گپی که قبل از اومدن با همکارم زده بودم افتادم و نیشم باز شد!

همکارم میگفت پیشول الان میری اونجا تقسیمت میکنن می افتی لب مرز !!! بعدش میبرن میدون تیر! بعدش میگن اون روبروییا رو فکر کنین دشمن فرضی اند بزنینشون. !!!


بعدش یهو دشمنای فرضی واقعی میشن و خلاصه جنگ شروع میشه.

داشتم فکر میکردم بعدش اسیر میشیم و میریم کربلا و بعد فیلممون رو تلوزیون نشون می ده و ....