پیشول و رازهایش

من این حروف نوشتم,چنان که غیر ندانست ؛ تو هم ز روی عنایت, چنان بخوان که تو دانی

پیشول و رازهایش

من این حروف نوشتم,چنان که غیر ندانست ؛ تو هم ز روی عنایت, چنان بخوان که تو دانی

معرفت

دوتا رفیق بودن یکی آبادانی , یکی تهرانی ; آبادانیه اسمش محمد بود و تهرانیه اسمش علی.

این دوتا تو خدمت با هم خیلی جور شدن , طوری که اگه ۲ ساعت همدیگرو نبینن نگران حال همدیگه میشن.

میگذره و ۲ سال خدمت اینا تموم میشه , دم در پادگان که میخوان با هم خداحافظی کنن , تهرانیه به آبادانیه میگه : محمد خدمتمون تمام شد ولی رفاقتمون تمام نمیشه , هر موقع کار خوب خواستی بیا تهران ; آبادانیه بهش میگه من پول و پله ندارم ولی هروقت زن خوب خواستی بیا آبادان , من واسَت زن می گیرم .

میگذره و بعد از یک سال تهرانیه هَوَسه زن گرفتن میکُنه , میره کجا ؟  میره آبادان , دنبال خونه رفیقش میگرده میبینه یه خونه ی فقیرونست و تشکیلات نداره , در میزنه , محمد میاد دمه در , سلام و احوال پرسی و تحویلِ گرم.یک هفته تحویل گرم و مهمون نوازی , بعد از یک هفته علی به محمد میگه:محمد قرار نبود واسه من زن بگیری.بهش میگه چرا !!.علی میگه بریم واسه من زن بگیر.محمد میره تو دوست , آشنا , رفیق , همسایه , هر کیو میگرده تهرانیه نمیپسنده.

بعد از یک هفته دمه در خونه آبادانیه , تهرانیه داره اَزَش خداحافظی میکُنه , تهرانیه بهش میگه : تو به قوله خودت وفا کردی اما من نپسندیدم.تو همین حین یه دختری از تو خونه همسایه میاد میره تو خونه آبادانیه.دختره خوشگل , سنگین , رنگین , تهرانیه میگه محمد من این دخترو میخوام.اَلان دختره چیه آبادانیه میشه ؟ نامزدِش . محمد بهش میگه باشه , با خانواده ها صحبت میکُنه , با نامزده صحبت میکُنه , بدونه اینکه تهرانیه بفهمه دست دخترَرو میده تو دست پسره و میفرستَتش بره تهران.

بعد از یک سال پسره گوشه گیر شده , معتاد شده ; مادرش بهش میگه زنتو دادی رفت ; برو ببین رفیقت بهت کار میده . پسره میره تهران دنباله خونه رفیقش , میبینه یه ساختمون عظمت , تشکیلات , همه چیز داره ساختمون ; آیفونو میزنه , یکی بلند میکُنه آیفونو .محمد میگه سلام علی من اومدم  , محمد میگه : آقا برو من تورو نمیشناسم ; قطع میکنه.محمد با خودش میگه حتماً چون صدام عوض شده منو نشناخت , دوباره آیفونو میزنه , میگه :علی منم محمد از آبادان اومدم ; علی بهش میگه آقا برو من اصلاً رفیقی به اسم محمد ندارم.

محمد میگه رفیقم نامردی کرد , برمیگرده که بره آبادان , خسته شده بوده میشینه تو یه چمنی روبهروی ساختمون , داره خستگی در میکنه میبینه ۳ نَفَرَن قیافشون به دزدا میخوره دارن میان طرفش ; این با خودش میگه اینا منو میزنن , پولامم برمیدارن میرن ; حداقل بزار صداشون کنم پولامو بهشون بدم , کتکرو نخورم ; صداشون میکُنه بهشون میگه : این پوله برگشتمه میخوام برگردم آبادان , با چند تیکه نون , اَگه میخواین بِبَرینش , بِبَرین فقط کتکم نزنین ; اینا میگن نه حالا که اینطور شُد ما تازه دزدی کردیم , بیا این ۵۰۰۰۰ تومن واسه تو .

۵۰۰۰۰ تومنو بهش میدن این میگه میرم یه دست کت و شلوار میگیرم , یه حموم عمومی میرم , یه اصلاح میکُنم  برمیگردم آبادان به مادرم میگم رفیقم بهم کار داد من نخواستم , نگم رفیقم نامردی کرد.

میره یه دست کت و شلوارو میگیره , حموم عمومی میره , اصلاح میکُنه , داره برمیگرده که سواره ماشین بشه یه خانومی با ماشین واسش بوق میزنه , میگه آقا بیا سوار شو , آقا بیا سوار شو ; آبادانیه میگه : برو توروخدا خانوم من بچه تهران نیستم , بچه شهرستانم , خیلیم زود گوا میخورم , از همه آدَماهم گول خوردم , دیگه تو گولم نزن ; زنه پیاده میشه میگه آقا من از تیپ و قیافت خوشم اومده , میخوام واسم کار کُنی , بیا برام کار کن.

آبادانیه میره جایی که زنه کار میکُنه , زنه یه پوشاکه زنجیره ای داره , یه قرفشو میده به دست آبادانیه ; از بَرِکَتِ دست پسره , کار زنه میگیره.

بعد از ۶ ماه زنه بهش میگه خوشم اومد , واقعاً مَردی , اَگه دوست داری بیا دخترمم بگیر ; دخترشم میگیره.

میگذره و بعد از چند وقت زنش بهش میگه محمد یه مجلس شراب خوری داریم بالا شهر , میای بریم ؟ میگه بریم.میرن بالا شهر یه گوشه مجلس میشینن , اون گوشه مجلس کی نشسته ؟ نامزده سابق آبادانیه که اَلان شده زنه تهرانیه.

آبادانیه میگه ساقیه اول من ; میگن بگو , میگه :بزنین به سلامتیه اون رفیقی که قول داد و به قولش وفا نکرد ; همه میزنن  ,   میگه : پیک دومو بزنین به سلامتی اون سه تا دزدی که به دادم رسیدن و  بهم پول دادن ; همه میزنن   ,  میگه : پیک سوّمم بزنین به سلامتی این زنی که بهم کار داد و این دختری که زنم شد  ,  خوب هرچی بود به تهرانیه پرونده بود دیگه.تهرانیه بهش بر میخوره میگه : ساقیه دوم من ; میگه : پیک اوّلو بزنین به سلامتیه اون رفیقی که قول داد و به قولش وفا کرد , همه میزنن ; میگه : پیک دوّمو بزنین به سلامتیه اون سه تا دزدی که دزد نبودن و من فرستاده بودمشون , پیک دوّمم میزنن ; میگه : پیک سوّمو بزنید , قسم خورده بودم نگم ولی میگم پیکه سوّمو بزنین به سلامتیه اون زنی که مادرمه و اون دختری که خواهرمه.

 

پ ن : از هفته پیش دقیقا روز سه شنبه یه چراغ شارژی خریدم از همون روز دیگه شبها برق نمیره!!! دقیقا مثل گیلاسی ! تا ۵ شنبه اگه برق نره خودم زنگ میزنم میگم این چه سیستمیه!

...

گاهی وقتها انسان دوست داره غریبه باشه و هیچ آشنایی از وجودش باخبر نشه. تنها گاهی...

 

پ ن : واقعا بعضی وقتها گره کار آدمها به دست یه آدمی باز میشه که اصلا ازش توقعی نمیره!!! ممنون آقای مهرافروز به خاطر تمام زحمات امروز.

 

 

پ ن : این عکس رو امروز در حالی که میرفتم از برگه قبولی ورودیهای بهمن ۸۱ برای تکمیل چک لیست مدرک کارشناسی کپی بگیرم گرفتم. تو این عکس چهره های آشنا زیاده اینو برای یادآوری خاطرات تلخ و شیرین اون دوران گذاشتم اینجا که ۵۰ سال دیگه اگه بلاگ اسکای لطف داشت و این وبلاگ پابرجا بود و منم زنده بهش نگاه کنم و یاد این دوران بیافتم. از چهره های منفور آدم صحبت نکنه بهتره اما تو این تصویر یه چهره منفور دانشگاهی هم مشاهده میشه

 

پ ن : بله همونطور که مستحضرید آمار قبولی خانومها در این تصویر هویداست ! اون دو تا شازده هم که مشاهده می فرمایید بنده گان خدا با سهمیه قبول شده اند. حالا چه سهمیه ای بماند!!!

پ ن : چیه داداش دانشگاه بابرکت ندیدی؟؟؟؟؟؟!!!

خسرو شکیبایی درگذشت

دیروز وقتی این خبر رو شنیدم یه آن کلیپ شروع جشنواره فیلم فجر اخیر یادم اومد. با اون عصا وقتی قدم از قدم برمیداشتی و میومدی جلو و آغاز سال سینمایی رو تبریک میگفتی و آخرش میگفتی جشنواره فیلم فجشر

آره وقتی همه این ج رو شبیه تو با ادای ش میگفتن و یه خنده رو لب مردم میومد.

زود رفتی اما با کوله باری از اثر که برای این مردم و خانه سینما به یادگار گذاشتی.

هیچ وقت سریالها و فیلمهات فراموش نمیشه. سبک بازیگریت تا ابد باقی خواهد موند. دکلمه شعرهای سهرابت همیشه ماندنی می مونه.

خانه سبز و بحثهای پدر و پسر چقدر به دل مینشست اون سریال و ساعت ۹ همه رو میکشوند پای تلویزیون.

آدم باید رئیس باشه اما ریاست نکنه. آره این جمله ات هنوز تو گوشمه..

دیشب نخواستم این خبر رو بنویسم نمیدونم چرا شاید چون هنوز باورش سخت بود که به این زودی رفته باشی.

شاید میدونستی می خواد چه اتفاقی بیافته که موقعی که داشتی آخرین جایزه هنریت رو برای بازی در اتوبوس شب میگرفتی گفتی این لطف خدا در حق من بود که این جایزه امروز در دستان من باشه.

 

 

خداحافظ روزی روزگاری.

خداحافظ خانه سبز.

خداحافظ خسرو جان.

روحت شاد

 

پ ن : تشییع پیکر این هنرمند فقید ساعت 8:30 تا 9 بامداد روز یکشنبه 30 تیر از مقابل تالار وحدت در مراسمی ویژه با حضور اهل سینما، تئاتر، تلویزیون و اقشار مختلف مردم برپا می شود.

کوچکترین مدرسه دنیا!

با دل بزرگش تو کوچکترین مدرسه دنیا داره درس میده!

 

با خوندن خط به خط نوشته هاش بغضی تو گلوم رشد میکرد. بغضی از روی شادی و غرور. دست های حنا شده پریسا حاضر جوابیهای حمیده. حسین و مهدی دو مرد کوچک این مدرسه آخر کار خودش رو کرد و کار رو به ناکجا آباد رسوند ! بوی عشق و احساس اونقدر از این وبلاگ فوران میکنه که کنترل احساست از دستت میره و ناخودآگاه وبلاگ رو با چشمای خیس به آخر میرسونی.

 

سرباز معلم این مدرسه که هم معلمه هم ناظم هم مدیر و در یک کلام همه کاره رو باید رو دستها گرفت و بهش تبریک گفت. بدون شک این آبادی به داشتن یه چنین معلمی افتخار میکنه. نه تنها اونها بلکه همه این ملت بهش افتخار خواهند کرد.

 

عبدالمحمد. به راستی که از این دنیای مجازی به نحو احسنت استفاده کردی و سعی کن از تک تک بچه های کلاست یه وبلاگ نویس ماهر مثل خودت بسازی.

 

خسته نباشی سرباز.

 

 

پ ن : دَیر تَش باد

 

پ ن : زن به مرد گفت : برو یکم میوه بخر بجه ها خیلی وقته میوه نخوردند! مرد در حالی که هیچ پولی در جیبش نبود بلند شد شلوارش رو پوشید و رفت به سمت میوه فروشی! تا دم مغازه رفت و برگشت و به همسرش گفت: میوه فروشی بسته بود!

مقابله به مثل...

سربازی‌ بود که‌ وقتی‌ به‌ حمام‌ می‌رفت‌، به‌ هنگام‌ بازگشت‌ می‌گفت‌: فلان‌ رخت‌ من‌ گم‌ شده‌ و یا فلان‌ چیز غیبش‌ زده‌ است‌، یا آن‌ را پیدا کن‌ یا تاوانش‌ را بده‌ و... بالاخره‌ دعوایی‌ راه‌ می‌انداخت‌ در آخر مزد حمامی‌ یا مبلغ‌ اصلاح‌ سر را نمی‌داد و بیرون‌ می‌رفت‌. همة‌ حمام‌داران‌ او را می‌شناختند و به‌ هیچ‌ حمامی‌ راهش‌ نمی‌دادند. سرباز بیچاره‌ به‌ حمام‌ رفت‌ و به‌ حمامی‌ قول‌ داد که‌ دیگر به‌ مردم‌ تهمت‌ نزند و اجرت‌ حمام‌ و سرتراش‌ را بدهد و در این‌ بین‌ چند نفر هم‌ شاهد بودند. وقتی‌ لُنگ‌ بست‌ و به‌ حمام‌ رفت‌، حمامی‌ لنگ‌دار را صدا کرد تا همة‌ لباس‌های‌ سرباز را پنهان‌ کند و فقط‌ کَمَر خنجر و کمر شمشیر او را باقی‌ گذاشت‌. وقتی‌ از حمام‌ بیرون‌ آمد، دید که‌ هیچ‌ کدام‌ از لباس‌هایش‌ نیست‌. به‌ خاطر قولی‌ که‌ داده‌ بود امکان‌ سخن‌ گفتن‌ هم‌ نداشت‌. چرا که‌ شاهدان‌ حاضر بودند، لنگ‌دار، لنگ‌ را از بدن‌ او برداشت‌ و او برهنه‌ مادرزاد شد. به‌ ناچار کمر شمشیر را بر کمر بست‌ و به‌ حمامی‌ گفت‌ من‌ هیچ‌ چیز نمی‌گویم‌ ولی‌ خودت‌ انصاف‌ بده‌، من‌ به‌ این‌ شکل‌ به‌ حمام‌ آمده‌ بودم‌؟ حمامی‌ و حاضران‌ خندیدند و لباس‌ها را به‌ او پس‌ دادند و حمامی‌ به‌ او گفت‌: می‌تواند هفته‌ای‌ یک‌ بار به‌ حمام‌ بیاید و مزد ندهد.

 

پ ن : اینک شووما قضاوت کنید. پیشول کم خواب به این اندازه دیده بودید که تا الان مشغول کار باشه ؟؟؟