پیشول و رازهایش

من این حروف نوشتم,چنان که غیر ندانست ؛ تو هم ز روی عنایت, چنان بخوان که تو دانی

پیشول و رازهایش

من این حروف نوشتم,چنان که غیر ندانست ؛ تو هم ز روی عنایت, چنان بخوان که تو دانی

مصورانه 2 !

1. جهان در دستان من است! 



 

2. خواستم سورپرایزت کنم ! سالگرد ازدواجمون مبارک !




3. آخ جون ماه عسل میریم پاریس ! 




4. دندون عقلمه میتونی بکنیش؟  






۵. کاش یکبار از این کوچه رد میشد. 





۶. از بچگی عاشق شن بازی بودم.





۷. نویسنده این کتاب آشپزی رو  میشناسی؟؟  کارش دارم !!!




 

 ۸. یعنی علامت به این بزرگی رو نمی بینن !!!

 


 

 

 

 ۹. داریم میریم خونه اوباما مهمونی ! 

 

 


۱۰. من پیشولکم !





تلافی !

- سلام !   

* سلام. بعدا زنگ می زنم خودم. الان خیلی کار دارم!

- کار وجب دارم !

* زود بگو.  

- امروز یه چیزی توی داشبورد ماشین بابا دیدم که تو هم باید بدونی !!

* می دونم !!!

- من فکر کردم نمی دونی !

* خودم بهش گفتم ماشینو عوض کنه. اون بروشور لیزینگ رو گذاشتم توی داشبورد تا بررسی کنه. 

- نه ! یه چیز دیگه اونجا بود !!

 

 

بقیه داستان در ادامه مطلب ...

ادامه مطلب ...

کمک !!!


کمک از نوع برادرانه !!!!!


در ادامه کمک از نوع دیگری رو میتونید مشاهده کنید. (اونم برادرانه است اما !!!! )




ادامه مطلب ...

بهنام که بود؟

دیدم خیلی از دوستان اطلاعی از بهنام دهشپور ندارند گفتم مصاحبه ای که با مادر بهنام صورت گرفته رو اینجا بیارم تا بیشتر با این موجود نازنین که الان پیش ما نیست آشنا بشید : 

 

 

مصاحبه با خانم شهلا لاجوردی مادر بهنام دهش پور  

بهنام پسری مهربان ، ورزشکار ، و عاشق دوستان بود که پس از مرگش بسیاری از کارهای خیرش عیان شد. روزی در اثر ضربه ای به کبدش احساس ناراحتی کرد. وی چند مرتبه دیگر هم در این ناحیه احساس درد کرده بود. با مراجعه به پزشک ، علت را جویا شدیم. مشخص شد که غده ای در کبد بهنام وجود دارد. پس از انجام آزمایشاتی مشخص شد، بهنام سرطان کبد دارد و باید تحت عمل جراحی قرار گیرد. در ابتدا بهنام بسیار ناراحت شد ، اما پس از دقایقی گفت : شاید این خواست خدا باشد، من باید با این بیماری مبارزه کنم.
بهنام شروع به شیمی درمانی کرد . هشت ماه ، هفته ای سه روز. شیمی درمانی کامل در بیمارستان و دو روز شیمی درمانی کوتاه مدت. پس از هشت ماه و نیم تصمیم بر آن شد که عمل کبد انجام شود. بعد از دوازده ساعت عمل ، بهنام را به اتاق مراقبتهای ویژه بردند و در آنجا بود که بهنام روی کاغذی بعد از تشکر از پدرش نوشت : دیدی از پا درش آوردم.
به علت رشد مجدد غده ای در کبد ، باز هم عملی به مدت هشت ساعت روی بهنام انجام شد. در همان هنگام متوجه شدیم که ریه های بهنام هم مبتلا به سرطان است و روی ریه ها هم عملی انجام گرفت.
پس از سه سال درمان در انگلیس، بهنام به آمریکا رفت و آنجا هم مورد عمل جراحی قرار گرفت. در طول مدت درمان ، بهنام به من و پدرش میگفت : من فکر میکنم درد نداشتن، کمتر از درد سرطان نیست.
او پیشنهاد داد که دلم میخواهد برای مردمی که سرطان دارند، اما پول ندارند، کاری انجام دهم. بهنام به بازدید خیریه ـ ای در سفارت کانادا رفت و در آنجا با تعدادی از بانوان نیکوکار آشنا شد و از آنان خواست که او را در این راه یاری دهند.
به پیشنهاد پزشک معالج بهنام، وی به بازدید بیمارستان شهدای تجریش رفت و دید که بیماران در ساختمان نیمه تمامی برای استفاده از دستگاه کبالت صف کشیده اند. بهنام تصمیم گرفت که فعالیتش را در این ساختمان شروع کند.
به همت بهنام و کمک دوستان، بازاری به مدت سه روز برگزار شد و مورد استقبال شدید مردم واقع شد. کنسرت پیانویی نیز توسط دوستان بهنام در فرهنگسرای ارسباران برگزار شد و همچنین او به همراه چند تن از دوستانش تصمیم گرفتند که بازار شمعی به مناسبت عید در منزل ما و در اتاقش به مدت سه روز برگزار کنند. بهنام علیرغم بیماری خواست تا با دوستانش باشد. یکی از دوستان بهنام از او سؤال کرد: آیا فروش یک عدد شمع ارزش آنرا دارد که تو بایستی و استراحت نکنی؟ و بهنام جواب داد: پول یک عدد شمع، برابر یک لیوان آب است، اگر هرکس یک لیوان آ‌ب کمک کند، دریایی خواهد شد تا به مریض ها کمک کنیم.
بعد از رفتن دوستانش، او خیلی منقلب بود و ما از او خواستیم تا شب را با من و پدرش بگذراند. تا صبح با بهنام درباره دوستانش صحبت کردیم. هنگام اذان صبح، متوجه شدم که بهنام به سختی صحبت می کند. پدرش با آمبولانس و پزشک تماس گرفت. بهنام با لبخند خانه را ترک کرد و متاسفانه در راه بیمارستان زندگی را بدرود گفت. بهنام همیشه از دوستانش می خواست تا راه او را ادامه دهند.
ما همگی جمع شدیم ـ دوستان بهنام و خانواده هایشان ـ و شروع به فعالیت کردیم. تصمیم گرفته شد، که با جمع آوری کمک ها، سالن انتظار و اتاق معاینه ساخته شد. بخش بستری، دفتر، کتابخانه پزشکان، کتابخانه بچه ها و اتاق کنفرانس کم کم آماده شد. 

 

روحش شاد.... 

 

منبع : سایت رسمی موسسه بهنام دهشپور

امروز در بازارچه چه گذشت !

ساعت حدود ۱:۱۵ مکان روبروی پارک ملت ! 

ترافیک شدیدی بود. گفتم الان میگن میزبان مهمانان رو قال گذاشته و جیم زده ! از ماشین پیاده شدم و ترجیح دادم پیاده تا بازارچه برم. بالاخره رسیدم دم در بازارچه سریع رفتم داخل محوطه و یه بلیط گرفتم و داخل شدم. داخل سالن شدم مملو از جمعیت. با دوستم سلام و احوال پرسی کردم و اطراف رو نگاه میکردم. مردم در حال تست و خرید کردن بودند ! با یکی از دوستان یه دور بین جمعیت زدم و یه چند تا از غذاها رو تست کردیم. خانواده بهنام دهش پور هم بودند. یه سر هم به بچه های خودموون که طبقه دوم بودند زدم. همچنان مشغول فروش و پذیرایی از مهمانان بودند. برگشتم پائین و دم پله های ورودی وایستادم و مردم رو نگاه کردم. به پیشنهاد دوستم یه فرم عضویت موسسه رو پر کردم. در حال پر کردن بودم که یکی در گوشم گفت :‌ "شما  یه میگو باید به من بدین نه؟!!‌ " برگشتم و صورتی رو دیدم. کشیدیم کنار سلام و احوال پرسی ... با دوستش اومده بود. دختری با نمک و ریزه. در حال صحبت بودیم که گیلاسی سلام کرد! برخورد اول کلام اول نگاه اول ... 

دختر مهربون و دوست داشتنی همراه با لبخندهای یواش و ساکت. خیر مقدم تپلی عرض کردیدم و با هم مشغول صحبت شدیم. بعد از گپ مختصر گشتی تو محوطه بازارچه زدیم و یه نگاه اجمالی به غرفه ها انداختیم. هر غرفه میرفتیم چهره صورتی برای صاحب غرفه آشنا بود !!! یه غرفه ترشی ذغال اخته داشت رفتیم تست بزنیم صاحبش با خنده و شوخی گفت خانوم شما از این تست کردی از این یکی تست کن !!! بچه معرف حضور کلیه غرفه داران بود  حالا این صورتی رنگین کمان میشد بیا و ببین  یه دور چرخیدیم و یه ناخونکهایی زدیم. دریغ از یه وبلاگ نویس که آشنا باشه !!! دوستان دوران کاردانی من هم حضور داشتند و هرکدوم رو میدیدم سلام و احوال پرسی میکردم . اما مهمان ویژه ای داشتم که دوست داشتم بیشتر در خدمتش باشم. جای خیلی از دوسنان خالی بود ! بعد از مدتی صورتی از جمع ما جدا شد و من موندم و گیلی. با هم دوری داخل بازارچه زدیم و نسکافه ای خوردیم و کمی گپ زدیم. کم کم وقت رفتن شد و من با یکی از دوستام که از مامورهای داوطلب بود خداحافظی کردم و به همراه گیلی از بازارچه زدیم بیرون.  

 

روز خوبی بود. شاید چیزی حدود 3 4 ساعت بود اما مفید تر از این زمان اندک بود.   

 

جای کلیه دوستان وبلاگ نویس خالی. اونها که اومدن و ندیدیمشون شرمنده که نتونستیم ازشون پذیرایی کنیم. اونهایی هم که نبودند انشالله سال بعد در پنجمین بازارچه در خدمتشون باشیم. 

  

پ ن : سال بعد با مادر گرامم قرار گذاشتیم ما هم یه غرفه بگیریم و یه محصول خاص رو برای فروش عرضه کنیم ! شاید این محصول رو تو خونه هاتون شما هم درست کنین اما مامان به شکل ویژه ای میخواد این کار رو انجام بده. حتما سال بعد تشریف بیارین  خبر از من اومدن از شما !!!    

پ ن : فردا هم این بازارچه فعاله و آخرین روزش می باشه.  

 

پ ن : چند تا عکس در قسمت ادامه هست. مایل بودین ببینین.

ادامه مطلب ...