پیشول و رازهایش

من این حروف نوشتم,چنان که غیر ندانست ؛ تو هم ز روی عنایت, چنان بخوان که تو دانی

پیشول و رازهایش

من این حروف نوشتم,چنان که غیر ندانست ؛ تو هم ز روی عنایت, چنان بخوان که تو دانی

سفرنامه هیندوستان (۲)

سلام

بالاخره پامون به هند رسید. جاتون خالی هوا تا دلتون میخواد  شرجیه !!!

من یکی رسما خیس آب شدم!. از تو هواپیما بگم که خیلی خوش گذشت !! ۴ نفر قسمت تجاری بودیم. این مهماندار هم هرچی بود بست به شکم ما !!!. دیگه داشتم میترکیدم. یعنی اینا تا آدمو راهی بیمارستان نکنن ول نمی کنند. خلاصه با ۳:۲۰ دقیقه پرواز بالاخره رسیدیم به دهلی.

از هواپیما که اومدم بیرون همچی هوای شرجی خورد تو صورتم که پوست صورتم داشت کش می اومد شدید. وارد سالن شدم. حالا مثل این منگلا دارم میرم جلو. قسمت چک پاسپورت دیدم یکی وایستاده داره پاسپورتش چک میشه. خواستم برم یهو دیدم یکی گفت آقا صف !!! برگشتم دیدم هندیه ! دیدم رو زمین یه خط زرد کشیدن که نوبتی از اون رد میشن میرن پیش آفیسر تا پاسپورت رو چک کنه. خلاصه گفتیم ساری و رفتیم پشت آقا نوبت گرفتیم.

بعد از این مرحله رفتم چمدونو از قسمت بار بگیرم. همین حین با دو تا از بچه های ایرانی آشنا شدم. سلام احوال پرسی کردم و گفتم چی میخونی گفت ژنتیک. با خانومش اومده بود. جفتشون قراره مستر بخونن. خلاصه گفت یه محله هست به نام کرول باغ . بریم اونجا که هتل ۳ ستاره داره و قیمتهاش مناسبه. آها اینم بگم که اینا از موسسه تو ایران اقدام کرده بودند. خلاصه تا بار اونا بیاد من رفتم تاکسی گرفتم و یه هتل تو همون حوالی رزرو کردم. سوار ماشین شدیم حالا همه صحبتها رو من می کنم. اینا هم بروبر نگاه می کنن. از فرودگاه خواست بیاد بیرون که دیدم مراسم شیپور براهه. پرسیدیم گفتن اولین مدال المپیک رو تو تیراندازی هند بعد از شوونصد سال گرفته !!!. قدمو میبینی تورو خدا !!!!

خلاصه بعد از رویت هتل که نزدیک مترو هم هست. وارد هتل شدیم. البته کلی با راننده من در حین طی مسیر صحبت کردم و کلی دستم اومد این دهلی چه جور جائیه.

۲تا اتاق گرفتیم. ۱۸۰۰ روپیه. به پول ما میشه ۴۷۰۰۰ تومن حدودا. خوبه بد نیست. اما اینترنت تو اتاق نداره من الان از تو لابی هتل دارم اینارو تایپ می کنم.

بقیه حرفها هم بمونه برا فردا. چون ساعت به وقت اینجا ۱:۴۷ هستش و فردا هم قراره ساعت ۹ با این دو وروجک بریم دانشگاه.

پ ن : از شانس من ۱۶ اگست فستیوال در هند برقراره و تعطیله !!!! یعنی عملا فردا رو وقت دارم و تا دوشنبه همه جا تعطیل میشه !!!!

سفرنامه هیندوستان (1)

سلام.

اینجا فرودگاه امام سالن مهمانپذیر ماهان پیشول با شما صحبت میکنه.

 بالاخره مدارک رو جمع کردم و دارم میرم !  دائی جان و مامان و خواهر گرام جهت بدرقه تشریف آوردن.

پاسپورت رو دادم افسر فرودگاه چک کرد و مهر خروج رو که زد خیالم راحت شد که همه چی اکی هست. پاسپورت رو گرفتم و داشتم میرفتم که افسر گفت اقای پیشول لطفا برگردین !!!!. قلبم اومد تو حلقم. گفتم بله؟؟ گفت یه لحظه حالا !!!  من دارم دق میکنم این میگه یه لحظه. یه بار دیگه زد تو کامپیوتر و بعدش یه نگاه کرد و گفت خوش اومدین !!!

الان تو کافی شاپ هواپیمایی ماهان که برای مسافران تجاری یا همون business class هست نشستم و دارم این پست رو تایپ می کنم. مراقب این تهرون ... شده باشید تا برم برگردم. سعی کنید از آلودگی هواش کم نشه و ترافیکش تکون نخوره.

اگه از هند کسی اطلاعاتی داره و میتونه تو این سفر کمکم کنه ممنون میشم بهم میل بزنه.  حتی یه فامیل یا آشنا. البته 2 تا شماره تلفن دارم که در مواقع اضطراری مزاحم اون دو عزیز میشم.

تو این سفر دهلی و بنگلور مد نظرمه و قرار دانشگاه های این دو شهر رو چک کنم. هروقت بتونم و فرضت شد حتما آپ می کنم.

دوست داره همگی شما پیشول....

عازم کشور عشاق می شویم

سلام

این یه هفته که گذشت بدو بدوووووو اونم از نوع فجیعش داشتم. حتی این هفته هم همینطوریه باز .  

 

۲ شنبه هفته پیش رفتم سفارت هند. کلی جمعیت وایستاده بود و دیدم یه لیست دست یکیه و داره اسم می نویسه. اسممو نوشتم و از یکی از بچه ها که اونجا بود پرسیدم حتما باید بلیط باید باشه که گفت آره برا توریستی حتما بلیط می خواد. منم که بلیط نداشتم و ۴۰ نفر جلوی من بودند. رفتم تا بالای خیابون میرعماد و یه آژانس دیدم. رفتم داخل و گفتم گیت خارجی و یه آقایی رو نشون دادند. طرف انگار تازه از خواب بلند شده بود و یه نوت بووک جلوش. گفتم بلیط هند برای ۱۳ agust رفت و برگشت 9 روز دیگه. چک کرد گفت این تاریخ و داریم و رفت باید بیزینس بری برگشت هم اکونومی داره  . من روز قبلش چک کرده بودم دقیقا همینو برعکس داشت و گفتم اینطوری هم میشه ها؟!!! فلان روز داری؟ که دیدم قاطی کرد گفت بهتون گفتم فلان روز نداره و این روز داره.!!!

دیدم این طرف خیلی قاطه اول صبح داره پاچه میگیره. یه 2 2 تا کردم گفتم همینو بده !

گفت مدارکتونو بدین این خانوم  بزنه.

 

همون طور که نشسته بودم دیدم طرف داره به همه امرو نهی می کنه کاشف به عمل اومدیم طرف رئیس همه اون بچه ها بودند. خلاصه دید یکم گرفته شدم برگشت گفت برای درس میری. گفتم آره. گفت خانوم فلانی یه تخفیف هم بده ! خورده اش رو نگیر ! این آدم ذات بدی نداشت والا بعدش اینجوری برخورد نمی کرد و خودم خوشم اومد اول احترامشو نگه داشتم بهش چیزی نگفتم.

 

تا وقتی که بلیطم صادر بشه دیدم همه افراد اونجا با تمام بدخلقی های این آدم یه جووراایی دوستش دارن. و بهش احترام میزارن. به هر حال 20 سالی از من بزرگتر بود....

 

بلیط رو گرفتم و داشتم میومدم بیرون که تشکر کردم بلند شد دست داد و گفت خوش بگذره و موفق باشی.

 

.

رفتم سمت سفارت.  در باز شده بود و بچه ها رفته بودند داخل. رفتم داخل دیدم قسمت توریستیها یه صف جدید تشکیل شده و دوباره یه لیست جدید. اسممو نوشتم و منتظر.

نوبتم که شد مدارکو دادم و دیدم یه دختر 23 24 ساله پشت پنجره با چشمهای درشت که از چهره اش داد میزد هندیه مدارک رو چک میکنه.  من فرم توریست رو از سایت دانلود کرده بودم و با برنامه وورد اطلاعات خواسته شده رو پر کرده بودم. نگاه به برگه کرد و گفت برا چی میخوای بری گفتم برای تحقیق در مورد دانشگاه ها گفت باره اولته گفتم آره. گفت 39000 تومن. یعنی اکی.  3 روز دیگه ویزاتون آماده اس.

.

 

 

چند روز گذشته کارای فارغ التحصیلی رو انجام دادم و کلا مشغول بودم حسابی.

دیروزم رفتم ویزامو گرفتم و بالاخره 4 شنبه عازم کشور عشاق میشم.  اونم برای 9 روز...

.

 

هنوز کلی کار ترجمه دارم که فردا باید بدم ترجمه کنند. و فردا باز برای ریز نمرات باید برم زنجان.

 

 

از وقتی تصمیم گرفتم برم هند. هندیا هم افتادند به جون هم و بمب گذاری پشت بمب گذاری !!!! به هر حال امکان داره این وبلاگ در هفته آینده به دلیل شهادت صاحبش در دهلی  بسته بشه !

 

از همین الان از تمامی خوانندگان این وبلاگ حلالیت می طلبیم و از همین وبلاگ اعلام می داریم. پیشول همتون رو دوست داره حتی شما دوست عزیز!

 

 

تو این سفر 9 روزه قراره برم دهلی و بنگلور. چند تا دانشگاه رو مد نظر دارم که باید به همشون سر بزنم. فقط خدا کنه یه نتیجه ای داشته باشه. البته دارم به خودم قوت قلب میدم که فوقش اگه نتیجه ای هم نداشته باشه. کشوری رو که آرزو داشتم یه روز ببینم رفتم و دیدم!!!!

.

پ ن : یه دختر و پسر تو تاکسی کنار هم نشسته بودند.  پسر شماره موبایلش رو رو گوشی می نویسه و کج میکنه سمت دختره تا ببینه. همین حین تلفن دختر زنگ میزنه.

دختر شروع میکنه بلند بلند به صحبت . آره دیشب جات خالی بود با بچه ها بودیم. همه چی هم فراهم. شیشه و کریستال هم بود!!!   یه شب رویایی. کاش بودی. طرف اونقدر کشیده بود که چشاش داشت میزد بیرون. فردا شبم باز بساط داریم. این سری بیا و ....

 

پسر در حالی که گوشی رو آروم آروم میکشه سمت خودش شروع میکنه دونه دونه دکمه C روی موبایل رو زدن !!!! 

داستان راستان

سلام

من و همسرم عاشقانه هم رو دوست داریم!.  بله من سنتوری به همراه اسکارلت  روزمرگی های خود رو در یه جای دنج درحالیکه ذرت مکزیکی و  آب معدنی می خوردیم در وبلاگ 2نفری خودمون به نام عاشقانه های نرگس می نویسیم. ظرف میوه کنارم بود. در افکارم تو سرزمین رویایی خودم داشتم سیر میکردم   که گیلاسی برداشتم و مزه مزه کنان رفتم بالا.  داغ بودم و روزهای گرم با تو بودن رو در قلب کویر داشتم مرور میکردم.  به انار نگاه میکردم اما ذهنم درگیر زیتون بود. آره خوب همه چی از همه جا ! رفتم و رفتم و رفتم چند قدم نزدیکتر به خدا رسیدم به بن بست یک دروغگوی صورتی که داشت از روزهای پونه اش که در انتظار وصال با دخترم آیسان بود حرف میزد. اما نمی دونست که اسم دخترم غرل هستش که با مگنولیا با هم به یک مهدکودک میرند.

 

از کنار کامپیوتر پا میشم میرم سراغ پوروچیست و جاماسب 2تا همستر کوچولوی من. اینام برای خودشون عالمی دارن! هنوز به یسنا فکر میکنم. و اون جمله معروفش که می گفت تو را من چشم در راهم. از کنار قفس بلند میشم و میرم سراغ یادداشتهای یک سرباز معلم جنوبی. ورق میزنم و چند برگی از نوشته هاش رو در مورد قزن قلفی که نارنج جدیدا براش خریده رو می خونم. داستانش شبیه ماجراهای خانوم مارپل هستش. همون سیر ترشی متاهل! تو دلم کلی خندیدم و پا شدم برای خودم یه قهوه اسپرسو بریزم که تلفن زنگ میزنه. ویولت دوست داشتنیه . شروع به صحبت می کنه که میبینم داره نخودی میخنده. میگم چرا می خندی میگه آخه آلما امروز راز دل پیشول رو برام تعریف کرد و من ملودی درون پیشول رو شنیدم!

گوشی رو قطع کردم و تو دلم گفتم : داستان زندگی من و تو رو روزی تو کافه جویبار برملا خواهم کرد و بس!  

پ ن : مگنولیا از مهد اومده میگه بابایی مرجان میدونی امروز چی گفت ؟‌!!! میگم چی گفت؟‌!!!

 

گفت الیییییییییییییی جیگرررررررتوو ....    آخر زمون که میگن راست گفتن والاا بچه از ۵ سالگی اینا رو بگه ۱۴ سالگیش وااااااااااامصیبتااااا  

خاطرات یک دانشجوی دم بخت

دوشنبه اول مهر: امروز روز اولی است که من دانشجو شده ام شماره ی کلاس را از روی برد پیدا کردمتوی کلاس هیچ کس نبودفقط یک پسر نشسته بود.. وقتی پرسیدم «کلاس ادبیات اینجاست؟» خندید و گفت:بله، اما تشکیل نمی شه (!) و دوباره در مقابل تعجبم گفت: که یکی دو هفته ی اول که کلاس ها تشکیل نمی شود و خندید با اینکه از خندیدنش لجم گرفتاما فکر کنم او از من خوشش آمده باشدچون پرسید که ترم یکی هستید یا نه. گمانم می خواست سر صحبت را باز کند و بیاید خواستگاری اما شرط اول من برای ازدواج این است که شوهرم زیاد نخندد  :nono:

 

دو هفته بعد، سه شنبه: امروز دوباره به دانشگاه رفتم. همان پسر را دیدم از دور به من سلام کرد من هم جوابش را ندادمشاید دوباره می خواست از من خواستگاری کند  وارد کلاس که شدم استاد گفت:"دو هفته از کلاس ها گذشته، شما تا حالا کجا بودید؟  " یکی از پسرهای کلاس گفت:«لابد ایشان خواب بودن.» من هم اخم کردم. اگر از من خواستگاری کندهیچ وقت جوابش را نمی دهم چون شرط اول من برای ازدواج این است که شوهرم زیاد طعنه نزند!

 

     

***

 

چهارشنبه: امروز صبح قبل از اینکه به دانشگاه بروم از اصغر آقا بقال سر کوچه کیک و ساندیس گرفتم او هم از من پرسید که دانشگاه چه طور است؟ اما من زیاد جوابش را ندادمبه نظرم می خواست از من خواستگاری کنداما رویش نشد. اگر چه خواستگاری هم می کرد، من قبول نمی کردم آخر شرط اول من برای ازدواج این است که تحصیلات شوهرم اندازه ی خودم باشد! =

                                              
صاحب بقالی دانشگاه

***

جمعه:امروز من خانه تنها بودم. تلفن چند بار زنگ زد. گوشی را که برداشتم، پسری گفت: خانم میشه مزاحمتون بشم؟ من هم که فهمیدم منظورش چیست اول از سن و درس و کارش پرسیدم و بعد گفتم که قصد ازدواج دارم، اما نمی دانم چی شد یخ کرد و گفت نه و تلفن را قطع کردگمانم باورش نمی شد که قصد ازدواج داشته باشم. شرط اول من برای ازدواج این است که شوهرم خجالتی نباشد

 

 ***

سه هفته بعد شنبه: امروز سرم درد می کرد دانشگاه نرفتم اصغر آقا بقال هم تمام مدت جلوی مغازه اش نشسته بود، گمانم منتظر من بود.. از پنجره دیدمش. این دفعه که به مغازه اش بروم می گویم که قصد ازدواج ندارم تا جوان بیچاره از بلاتکلیفی دربیاید، چون شرط اول من برای ازدواج این است که شوهرم گیر نباشد  

***

سه شنبه: امروز دوباره همان پسره زنگ زد؛ گفت که حالا نباید به فکر ازدواج باشم. گفت که می خواهد با من دوست شود. من هم گفتم تا وقتی که او نخواهد ازدواج کند دیگر جواب تلفنش را نمی دهم، بعد هم گوشی را گذاشتم. فکر کنم داشت امتحانم می‌کرد، ولی شرط اول من برای ازدواج این است که شوهرم به من اعتماد داشته باشد! Click here to Vote

 

***

چهارشنبه:امروز یکی از پسرهای سال بالایی که دیرش شده بود به من تنه زد؛ بعد هم عذرخواهی کرد، من هم بخشیدمش. به نظرم می‌خواست از من خواستگاری کند، چون فهمید من چه همسر مهربان و با گذشتی برایش می‌شوم؛ اما من قبول نمی‌کنم. شرط اول من برای ازدواج این است که شوهرم حواسش جمع باشد و به کسی تنه نزند

 

*** 

 جمعه : امروز تمام مدت خوابیده بودم؛ حتی به تلفن هم جواب ندادم، آخر باید سرحرفم بایستم. گفته بودم که تا قصد ازدواج نداشته باشد جوای تلفنش را نمی دهم. شرط اول من برای ازدواج این است که شوهرم مسئولیت پذیر باشد

 

***

دوشنبه: امروز از اصغرآقا بقال 2 تا کیک و ساندیس گرفتم. وقتی گفتم دو تا، بلند پرسید چند تا؟ من هم گفتم دو تا. اخم هایش که تو هم رفت فهمید که غیرتی است. حالا مطمئنم که او نمی تواند شوهر من باشد. چون شرط اول من برای ازدواج این است که شوهرم غیرتی نباشد، چون این کارها قدیمی شده

***

پنچ شنبه: امروز دوباره همان پسره تلفن زد و گفت قصد ازدواج ندارد، من هم تلفن را قطع کردم. با او هم ازدواج نمی کنم؛ چون شرط اول من برای ازدواج این است که شوهرم هی مرا امتحان نکند!


***

دوشنبه: امروز روز بدی بود. همان پسر سال بالایی شیرینی ازدواجش را پخش کرد. خیلی ناراحت شدم گریه هم کردم ولی حتی اگر به پایم هم بیفتد دیگر با او ازدواج نمی کنم. شرط اول من برای ازدواج این است که شوهرم وفادار باشد

***

شنبه :   امروز یک پسر بچه توی مغازه ی اصغرآقا بقال بود. اول خیال کردم خواهرزاده اش است، اما بچه هه هی بابا بابا می گفت. دوزاریم افتاد که اصغرآقا زن و بچه دارد. خوب شد با او ازدواج نکردم. آخر شرط اول من برای ازدواج این است که شوهرم زن دیگری نداشته باشد.

 

***

یکشنبه: امروز همان پسری که روز اول دیدمش اومد طرفم. می دانستم که دیر یا زود از من خواستگاری می کند. کمی که من و من کرد، خواست که از طرف او از دوستم "ساناز" خواستگاری کنم و اجازه بگیرم که کمی با او حرف بزند. من هم قبول نکردم. شرط اول من برای ازدواج این است که شوهرم چشم پاک داشته  باشد

***

ترم آخر : امروز هیچ کس از من خواستگاری نکرد. من می دانم می ترسم و آخر سر هم مجبور می شم   .

 

وای خدای من  یکی منو نجات بده دست این

 

 

پ ن : قردا ساعت ۱۰ صبح باید برم اداره گذرنامه. این چند روز پوستم کنده شد از بس اینور اونور رفتم. بانک هم که  مصیبت. خدا بقیه اش رو بخیر کنه ...