پیشول و رازهایش

من این حروف نوشتم,چنان که غیر ندانست ؛ تو هم ز روی عنایت, چنان بخوان که تو دانی

پیشول و رازهایش

من این حروف نوشتم,چنان که غیر ندانست ؛ تو هم ز روی عنایت, چنان بخوان که تو دانی

بهنام که بود؟

دیدم خیلی از دوستان اطلاعی از بهنام دهشپور ندارند گفتم مصاحبه ای که با مادر بهنام صورت گرفته رو اینجا بیارم تا بیشتر با این موجود نازنین که الان پیش ما نیست آشنا بشید : 

 

 

مصاحبه با خانم شهلا لاجوردی مادر بهنام دهش پور  

بهنام پسری مهربان ، ورزشکار ، و عاشق دوستان بود که پس از مرگش بسیاری از کارهای خیرش عیان شد. روزی در اثر ضربه ای به کبدش احساس ناراحتی کرد. وی چند مرتبه دیگر هم در این ناحیه احساس درد کرده بود. با مراجعه به پزشک ، علت را جویا شدیم. مشخص شد که غده ای در کبد بهنام وجود دارد. پس از انجام آزمایشاتی مشخص شد، بهنام سرطان کبد دارد و باید تحت عمل جراحی قرار گیرد. در ابتدا بهنام بسیار ناراحت شد ، اما پس از دقایقی گفت : شاید این خواست خدا باشد، من باید با این بیماری مبارزه کنم.
بهنام شروع به شیمی درمانی کرد . هشت ماه ، هفته ای سه روز. شیمی درمانی کامل در بیمارستان و دو روز شیمی درمانی کوتاه مدت. پس از هشت ماه و نیم تصمیم بر آن شد که عمل کبد انجام شود. بعد از دوازده ساعت عمل ، بهنام را به اتاق مراقبتهای ویژه بردند و در آنجا بود که بهنام روی کاغذی بعد از تشکر از پدرش نوشت : دیدی از پا درش آوردم.
به علت رشد مجدد غده ای در کبد ، باز هم عملی به مدت هشت ساعت روی بهنام انجام شد. در همان هنگام متوجه شدیم که ریه های بهنام هم مبتلا به سرطان است و روی ریه ها هم عملی انجام گرفت.
پس از سه سال درمان در انگلیس، بهنام به آمریکا رفت و آنجا هم مورد عمل جراحی قرار گرفت. در طول مدت درمان ، بهنام به من و پدرش میگفت : من فکر میکنم درد نداشتن، کمتر از درد سرطان نیست.
او پیشنهاد داد که دلم میخواهد برای مردمی که سرطان دارند، اما پول ندارند، کاری انجام دهم. بهنام به بازدید خیریه ـ ای در سفارت کانادا رفت و در آنجا با تعدادی از بانوان نیکوکار آشنا شد و از آنان خواست که او را در این راه یاری دهند.
به پیشنهاد پزشک معالج بهنام، وی به بازدید بیمارستان شهدای تجریش رفت و دید که بیماران در ساختمان نیمه تمامی برای استفاده از دستگاه کبالت صف کشیده اند. بهنام تصمیم گرفت که فعالیتش را در این ساختمان شروع کند.
به همت بهنام و کمک دوستان، بازاری به مدت سه روز برگزار شد و مورد استقبال شدید مردم واقع شد. کنسرت پیانویی نیز توسط دوستان بهنام در فرهنگسرای ارسباران برگزار شد و همچنین او به همراه چند تن از دوستانش تصمیم گرفتند که بازار شمعی به مناسبت عید در منزل ما و در اتاقش به مدت سه روز برگزار کنند. بهنام علیرغم بیماری خواست تا با دوستانش باشد. یکی از دوستان بهنام از او سؤال کرد: آیا فروش یک عدد شمع ارزش آنرا دارد که تو بایستی و استراحت نکنی؟ و بهنام جواب داد: پول یک عدد شمع، برابر یک لیوان آب است، اگر هرکس یک لیوان آ‌ب کمک کند، دریایی خواهد شد تا به مریض ها کمک کنیم.
بعد از رفتن دوستانش، او خیلی منقلب بود و ما از او خواستیم تا شب را با من و پدرش بگذراند. تا صبح با بهنام درباره دوستانش صحبت کردیم. هنگام اذان صبح، متوجه شدم که بهنام به سختی صحبت می کند. پدرش با آمبولانس و پزشک تماس گرفت. بهنام با لبخند خانه را ترک کرد و متاسفانه در راه بیمارستان زندگی را بدرود گفت. بهنام همیشه از دوستانش می خواست تا راه او را ادامه دهند.
ما همگی جمع شدیم ـ دوستان بهنام و خانواده هایشان ـ و شروع به فعالیت کردیم. تصمیم گرفته شد، که با جمع آوری کمک ها، سالن انتظار و اتاق معاینه ساخته شد. بخش بستری، دفتر، کتابخانه پزشکان، کتابخانه بچه ها و اتاق کنفرانس کم کم آماده شد. 

 

روحش شاد.... 

 

منبع : سایت رسمی موسسه بهنام دهشپور

امروز در بازارچه چه گذشت !

ساعت حدود ۱:۱۵ مکان روبروی پارک ملت ! 

ترافیک شدیدی بود. گفتم الان میگن میزبان مهمانان رو قال گذاشته و جیم زده ! از ماشین پیاده شدم و ترجیح دادم پیاده تا بازارچه برم. بالاخره رسیدم دم در بازارچه سریع رفتم داخل محوطه و یه بلیط گرفتم و داخل شدم. داخل سالن شدم مملو از جمعیت. با دوستم سلام و احوال پرسی کردم و اطراف رو نگاه میکردم. مردم در حال تست و خرید کردن بودند ! با یکی از دوستان یه دور بین جمعیت زدم و یه چند تا از غذاها رو تست کردیم. خانواده بهنام دهش پور هم بودند. یه سر هم به بچه های خودموون که طبقه دوم بودند زدم. همچنان مشغول فروش و پذیرایی از مهمانان بودند. برگشتم پائین و دم پله های ورودی وایستادم و مردم رو نگاه کردم. به پیشنهاد دوستم یه فرم عضویت موسسه رو پر کردم. در حال پر کردن بودم که یکی در گوشم گفت :‌ "شما  یه میگو باید به من بدین نه؟!!‌ " برگشتم و صورتی رو دیدم. کشیدیم کنار سلام و احوال پرسی ... با دوستش اومده بود. دختری با نمک و ریزه. در حال صحبت بودیم که گیلاسی سلام کرد! برخورد اول کلام اول نگاه اول ... 

دختر مهربون و دوست داشتنی همراه با لبخندهای یواش و ساکت. خیر مقدم تپلی عرض کردیدم و با هم مشغول صحبت شدیم. بعد از گپ مختصر گشتی تو محوطه بازارچه زدیم و یه نگاه اجمالی به غرفه ها انداختیم. هر غرفه میرفتیم چهره صورتی برای صاحب غرفه آشنا بود !!! یه غرفه ترشی ذغال اخته داشت رفتیم تست بزنیم صاحبش با خنده و شوخی گفت خانوم شما از این تست کردی از این یکی تست کن !!! بچه معرف حضور کلیه غرفه داران بود  حالا این صورتی رنگین کمان میشد بیا و ببین  یه دور چرخیدیم و یه ناخونکهایی زدیم. دریغ از یه وبلاگ نویس که آشنا باشه !!! دوستان دوران کاردانی من هم حضور داشتند و هرکدوم رو میدیدم سلام و احوال پرسی میکردم . اما مهمان ویژه ای داشتم که دوست داشتم بیشتر در خدمتش باشم. جای خیلی از دوسنان خالی بود ! بعد از مدتی صورتی از جمع ما جدا شد و من موندم و گیلی. با هم دوری داخل بازارچه زدیم و نسکافه ای خوردیم و کمی گپ زدیم. کم کم وقت رفتن شد و من با یکی از دوستام که از مامورهای داوطلب بود خداحافظی کردم و به همراه گیلی از بازارچه زدیم بیرون.  

 

روز خوبی بود. شاید چیزی حدود 3 4 ساعت بود اما مفید تر از این زمان اندک بود.   

 

جای کلیه دوستان وبلاگ نویس خالی. اونها که اومدن و ندیدیمشون شرمنده که نتونستیم ازشون پذیرایی کنیم. اونهایی هم که نبودند انشالله سال بعد در پنجمین بازارچه در خدمتشون باشیم. 

  

پ ن : سال بعد با مادر گرامم قرار گذاشتیم ما هم یه غرفه بگیریم و یه محصول خاص رو برای فروش عرضه کنیم ! شاید این محصول رو تو خونه هاتون شما هم درست کنین اما مامان به شکل ویژه ای میخواد این کار رو انجام بده. حتما سال بعد تشریف بیارین  خبر از من اومدن از شما !!!    

پ ن : فردا هم این بازارچه فعاله و آخرین روزش می باشه.  

 

پ ن : چند تا عکس در قسمت ادامه هست. مایل بودین ببینین.

ادامه مطلب ...

دعوت

اصولا مردم ما اونقدر که به شکم توجه دارند به چیز دیگه اهمیت نمیدن !!!

خود منم یه جورایی تو این قضیه مستثی نیستم ! همیشه وقتی کتاب 3 تفنگدار رو می خوندم از بخور بخور دارتن یان ، آرامیس ، آتوس و پورتوس حضضض می کردم. خدائیش این فرانسویها تو خوردن زبان زد خاص و عامند !


مخلص کلوووووم. کسانی که جدی جدی اهل نیات خیر هستند و حتی اگر نیستند هم زیاد مهم نیست ، اگر مسیرشون از سمت خیابون ولیعصر پائین تر از سوپر استار هست حتما به مجتمع سپید یه سر بزنند.


شیکموهاااااااااااااش حتماااااااااااااااا تشریف بیااااااااااااارند....  

 

 

زمان : 21 الی 24 آبان 1378 ساعت بازدید : 11 الی 20
مکان : خیابان ولیعصر ، پایین تر از چهار راه پارک وی ، مجموعه سپید

 

 

 

پ ن  : بهتره بدونیم سرطان علاوه بر درد هزینه هم دارد. 

 

پ ن : روز پنجشنبه من از ساعت یک الی سه در این مکان خواهم بود...

 

پ ن اضافه شده : ممنون از گیلاسی جان که به این بازارچه تشریف میاره. 

اینم ۲ تا عکس داغ از بازارچه و غرفه ما. سسهای جدید هم برای تست هست هم برای خرید. خوشحال میشیم تشریف بیارید .

 

 

 

 

مصورانه

1. چهارمین بازارچه غذا به نقع بیماران مبتلا به سرطان 

زمان : 21 الی 24 آبان 1378 ساعت بازدید : 11 الی 20
مکان : خیابان ولیعصر ، پایین تر از چهار راه پارک وی ، مجموعه سپید

با افتخار پذیرای گامهای پر مهر شما نیکوکاران و همراهان همیشگی هستیم.




پ ن : در ضمن همونطور که مشاهده می کنید ما هم اسپانسر بیدیم و روز پنجشنبه ساعت ۳ بنده در این بازارچه به همراه تنی چند از دوستان پذیرای شما دوستان مهربان می باشیم. خوجحال می شیم تشریف بیارین  

 

 

۲.  the other boleyn Girl 

 

یک فیلم تاریخی از دوران هنری هشتم پادشاه انگلستان و ماری بولین مادر الیزابت. فیلم جالبی که هنری هشتم عاشق دو خواهر به نامهای ماری و آن میشه و داستانهایی بوجود میاد که دیدنش خالی از لطف نیست. سکانس آخر این فیلم رو دوست میداشتم ... 

 



3. وقتی پیشول یک روز در خانه باشه دست به کارهای خوشمزه ای میزنه که خواستم در مشاهده این شاهکار آقایانه شما رو نیز شریک کنیم .... 

 

 

 

جاتون خالی لبوی خوشمزه ای شد (طرح دارم بید).   

 

 

4. این هم عکس خانواده گرفتار. پدر بچه ها رفته دنبال شیرخشک !!! مادر بچه ها هم در حال شیر دادن به 8 قلوها میباشه.  

 

 

 

البته یکیش انگار خیلی شیطونه از جمع جدا شده.  

 

5. سپتیموس  هیپ 

 

رفته بودم آخرین جلد کتاب هری رو بخرم که مغازه دار گفت یه سری کتاب 4 جلدی جدید اومده تو همین مایه ها. منم جلد یکش رو گرفتم. کتاب خوبیه برای اونهایی که دوستدار جادو و جمبل هستند.  

 

 

 

فعلا 50 صفحه اولش رو خوندم و خوشم اومده امیدوارم بهتر هم بشه. 

 

  

۶. اوباما تو می توانی! 

 

امیدوارم وضع از اینی که هست بدتر نشه و 4 سال آرامش نسبی داشته باشیم.  فعلا ما نیز  به ایشان تبریک می گوییم ... 

 

 

۷. Journey to the Center of the Earth   

سفر به مرکز زمین. فکر کنم کتابشو خونده باشین. دوست داران فیلم های تخیلی می تونن این فیلم رو که محصول ۲۰۰۸ میباشه رو ببینن و حالشو ببرند. این فیلم برای یک عصر جمعه کسل کننده خیلی میچسبه !!! 

 

 

 

متکدی با فرهنگ !

ما نیز دعوت دیده شدیم!!  اونقدر تو گوش ما خوندند که  تو این فیلم راحت حرف میزنند که ما موندیم سخت حرف زدن چه شکلی میتونه باشه !!! من بدنبال فیلمی بی پرواتر از این رفته بودم ! باز از هیچی بهتر بود! سکانس آق مٍیتی رو دوس می داشتیم. سوغات کربلا !! .... 


این فیلم تنها یک جاش بود که تنم رو لرزوند اونم اونجایی بود که زن برای پس انداختن بچه می خواست استخاره کنه. همون جایی که من هم تو دلم استخاره میکردم !!!


به هر حال از این دعوتها زیاد داریم و کمتر انسانهایی مثل نقش ثریا قاسمی وجود دارند. شاید حتی کمتر از انگشتهای دست... 

 

 

 


برادر گرام تعریف میکرد تو دماوند سر کلاس نشسته بودند که یه آن در باز میشه و یک گدا وارد کلاس میشه و شروع میکنه به گدایی !!! بچه ها هم رو زمین ولوووو .... 


همینه دیگه وقتی تو روزنامه مینویسن حقوق جناب مدیر 1000000000000 ریال هستش این گداها هم جایی رو بهتر از دانشگاه آزاد دیگه پیدا نمیکنند و برای رقابت با جناب مدیر هم که شده میوفتند تو کلاسها و ....


دلیل ورود این گدای محترم هم به خاطر اینه که این دانشگاه قبلا سینما بوده و کنار خیابون و این فقر بینوا هم فک کرده اینجا پاساژی چیزیه و اومده تو کلاس !!!


 

 

پ ن : اینم جالبه دوست داشتین یه نگاه بهش بندازین  

 

پ ن : تبریک میگم بچه ام امروز ۸ قلو زائیده. شمسی خانوم زن اصغر آقا رو میگم !!! روزهای آینده عکسش رو با خانواده محترم میگذارم