پیشول و رازهایش

من این حروف نوشتم,چنان که غیر ندانست ؛ تو هم ز روی عنایت, چنان بخوان که تو دانی

پیشول و رازهایش

من این حروف نوشتم,چنان که غیر ندانست ؛ تو هم ز روی عنایت, چنان بخوان که تو دانی

روزگاری نچندان دور ما دو دوست بودیم




روزگاری نچندان دور ما دو دوست بودیم. در خیابان ها، دست در دست هم قدم بر می داشتیم و پسران کوچه، با نگاه های غریزی، ما را چشم چرانی می کردند. اما باک مان نبود. زیرا ما هم را داشتیم.


روزگاری نچندان دور ما دو دوست بودیم. شب های زمستانی، می آمدم سر کوچه، دلشوره افتاده گرفته تنم را، پاس می دادم که مردی نظر نکند تو را. وقتی می رسیدم به تو، تا می خواستی سرم داد بکشی که الان چه وقت آمدن است، زود لب هایم را می چسباندم به صورت یخ زده ات، و تو آرام می گرفتی. از هم نمی ترسیدیم. زیرا ما عاشق هم بودیم. (زمزمه های آن شباهنگام در راه برگشت از سفری یک روزه که روی صندلی درازکشیده رویت را با کاپشنم پوشانده بودم را مرور میکنم. که چون کودکی پاک و معصوم زیر لب دوستت دارم را میسرودی)


روزگاری نچندان دور ما دو دوست بودیم. آخر هفته که می شد، با خبر یا بی خبر مسیر برگشت از کار تو بودی. خوب می دانستم چگونه با دسته گل نرگس سورپرایزت کنم. ما هیچ کمبودی نداشتیم. زیرا ما هم را داشتیم.


بعد یک روز، قصد سفر کردی. تو به من گفتی: نترس! زود میبینمت. من تا صبح، پشت پنجره یخ زده به توفکر کردم. سورسات رفتنت را مهیا کردم. و بی آن که تو بفهمی، از درون می پوسیدم. شده بودم شبیه زخمی که درمانش جز به مرگ، آرام نمی یافت.


تو رفتی شهری دور، تا خودت را بیابی، رشد کنی. اول ها، روزی سه باز زنگ می زدم. دو بار در هفته. و گاهی از آن شهر دور، عکسی می گرفتی و می بوسیدم عکس هایت را آنچنانکه تو را می بوسیدم این سال ها.


روزی در یک عکس، مردی ایستاده بود کنارت. مرد، قد بلندی داشت و لبخندی سهمگین و ترسناک. خودش را جوری نامرتبط به تو چسبانده بود. دیگر به لنز دوربین نگاه نکرده بودی، انگاری که مرا به تماشا نشسته باشی. چشم هایت را سویه ی او، به خود متوجه ساخته بود.


توان زنگ زدن نداشتم. خبری از من نگرفتی. عکسی هم نفرستادی بعد از آن تاریخ. و یک بعداز ظهر، شنیدم که دست نیافتنی شدی و خانه ای گرفته اید در شهری دور، هم سقف  ِ تازه ای گرفته ای، همان مرد چسبیده در آن عکس.


از آن روز، که می شود به روایتی هزار شب، می شود به روایتی هزار زخم؛ یک عدد میم، منتسب به اتاقی تاریک در کنجی خلوت، به شماره افتاده نفس هایش، و دو دوست را به یاد می آورد، که هیچ باکی نبود ایشان را از زنان، زیرا عاشقانه به مردانگی خویش، توسل جسته بودند به آب و غزل. نطفه بسته بود شهوت و معاشقه، در بیستون های شیرین شان. اما قصه ای شد رو به فراموشی. من اینک به آخرین خاطرات چنگ می زنم تا شاید تو را به یاد بیاورم. اما تو چه؟


دو دوست بودند روزگارانی دور. یکی شان گفت: سفر کوتاه است. زود میبینمت. منتظرت هستم.



نظرات 2 + ارسال نظر
paria دوشنبه 23 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 16:21

سلام.....

ما چون دو دریچه ، رو به روی هم
آگاه ز هر بگو مگوی هم
هر روز سلام و پرسش و خنده
هر روز قرار روز اینده
عمر اینه ی بهشت ، اما ... آه
بیش از شب و روز تیره و دی کوتاه
کنون دل من شکسته و خسته ست
زیرا یکی از دریچه ها بسته ست
نه مهر فسون ، نه ماه جادو کرد
نفرین به سفر ، که هر چه کرد او کرد .....

یلدا سه‌شنبه 24 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 13:50

نمیدونم چرا رابطه ات با ماهک به اینجاها رسید و از هم جدا شدید اما امیدوارم خدا راه دیگه ای پیش روت بذاره و بفهمی که ایم جدایی مصلحتت بوده

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد