اغلب اوقات چیزی که ما ازش به "صبوری و تحمل زیاد" تعبیر می کنیم در حقیقت یه جور " بیتفاوتی عمیق" ه. تشخیصش هم آسون نیست. گاهی خود شخص هم از این مساله باخبر نیست و با قرار گرفتن تحت شرایط خاصی ممکنه به این اشراق برسه.
وقتی
همه چی برات بیتفاوت باشه (یا حداقل اهمیتش خیلی پایین باشه)، خیلی کم
احساس خاصی نسبت به دوروبرت پیدا می کنی، احساساتی مثل عصبانیت، ناراحتی،
خوشحالی ، عادت، دلبستگی و علاقه. فوقش اینه که یه کار رو به دیگری ترجیح
بدی.
به اینجور آدمها میگن آدمهای بی تعلق و غیر وابسته که کلا
همه چی براشون ok هستش. طبعا به نظر دیگران خیلی هم جالبه در ابتدا ولی بعدا
نگران کننده خواهد شد.
همیشه وقتی احساس می کردم که نمی تونم چیزی یا کسی رو داشته باشم، سعی میکردم برای بدست آوردنش حداقل تلاشم رو بکنم. حتی اگه 1% شانس وجود داشت. هیچ وقت از همون اول بیخیالش نمی شدم. همیشه حس رقابت یا مبارزه در من وجود داشت. اکثر اوقات چیزی که می خواستم رو بدست می آوردم.
دارم می بینم که چیزی که می خوام تقریبا به دست آوردنی نیست و ازش هم گذشته ام (در واقع اون از من گذشته!). ولی نمی دونم چرا این مساله برام جا نمی افته. نمی دونم چرا هنوز نتونستم برای خودم حلش کنم. هر وقت چشمام رو می بندم و می گم که دیگه تموم شده و باید ذهنم رو از این قضیه آزاد کنم، یه آرامش و سبکی عجیبی احساس می کنم که البته به پنج دقیقه هم نمی رسه و می فهمم که آرامش نبوده، صرفا یه احساس خلاء بوده.
همیشه احساس می کردم که شخصیت قوی ای دارم و سعی میکردم انعطاف پذیر باشم. گاهی حتی در برابر عادی شدن اوضاع
مقاومت می کردم. بعضی وقتها هم به خودم دلداری می دادم که "
بقای انسان در گرو تطبیق و تطابق است" (!!!)
می
خواستم از اول دست بکشم اما نشد. سعی کردم خیلی منطقی با قضیه کنار بیام که :
مهم نیست بعدا چی پیش میاد، مهم اینه که الان بتونم خوشحال باشم و احساس آرامش کنم، از هر لحظه استفاده کنم که بعدا جایی برای تاسف خوردن
نباشه...
الان می بینم که انگار واقعا مهم بود که بعدش چی پیش میاد.
خیلی برام دور از ذهن نبود که یه روز این اتفاق می افته ولی نمی دونم چرا
انقدر شوکه شدم. نمی دونم چرا نمیتونم عادت کنم. نمی شه
گفت که سعی نکردم،نمی شه گفت که نخواستم و نمی شه گفت که لابد خوشم میاد
از این وضع ( این دیگه خیلی بی انصافیه! مسلما فکر نکردم اینجوری اسمم توی
کتاب رکوردها ثبت می شه).
به اندازه کافی زمان گذشته، به اندازه
کافی ارتباط قطع شده ، به اندازه کافی ایگنور شدی. پس چرا عادت نمی کنی
لعنتی؟ چرا انقدر برات هنوز مهمه؟ چرا هی سعی می کنی همه چی رو
تحلیل و آنالیز کنی وقتی که می بینی نتیجه اش همیشه به ضررته و اتفاقی رو
که افتاده توجیه می کنه.
راست می گفتند که یه حکمتی داره. فقط مشکل
اینه که حکمتش از نظر ما دوتا چیز مختلف بود. من به حکمتی که فکر می کردم
نرسیدم، ولی شاید برای اون درست در اومده باشه.
امیدوارم حداقل اینطور بوده باشه.
پ ن : کاش میشد کودک دورنم رو بزارم سرراه ...
نوشته شما رو حس می کنم و این از فهمیدن خیلی بیشتره
اما مگه همه چیز توی دنیا تحت اختیار ماست؟؟؟
یا فکرهای ما ما رو نجات می ده؟؟؟
اگه راهی پیدا کردین به من هم بگین آخه من هم درست در شرایط الان شما هستم
یه چیزی داره سخت آزارت میده!
یه لحظه دستم رفت که بنویسم بهش فکر نکن تا آزارت بیشتر بشه، دیدم خیلی دور از ذهنه!
اما خب باید بگم روندش همینه ... هر مسئله ای و شاید بشه گفت هر مشکلی زمان خاصی برای حل شدنش داره! گاهی یک ساعت و گاهی یک سال ...
باید کنار اومد! این قانونشه!
* در ضمن هر کودکی، حتی کودک درون نیاز به تربیت داره! نیاز به یه قیم تا به سمت ِ درستی راهنماییش کنه و بعضا ازش مراقبت کنه!
گذشت زمان یعنی پیش بسوی مرگ تدریجی یک رویا !!
بهرحال آدمیزاد زمانی که کاری از دستش برنیاد شروع به خودخوری میکنه و گله پش گله.
ممنون صورتی جان.
شاد زی تپل تپل...
چه کار به کودک درونت داری پسر جان؟
خوب مجبوری این غم رو تحمل کنی وقتی به قول خودت دیگه حس کردی نباید تحلیل
کنی ،شاید اون موقعست که میتونی با این حکمت کنار بیای
سرکش شده سیرترشی جان :دی
از غم گذشته تبدیل به سلاطین شده !!!
آفرین بر این قدرت نوشتار
آفرین بر تو
آفرین بر خدایی که تو را آفرید
خیلی عالی بود
من از وبلاگ قدیمت به اینجا کشیده شدم
خیلی اتفاقی
داشتم تو گوگل جستجو میکردم
تو گوگل به دنبال ماهک بودم
سالهاست که به دنبال ماهکم
موفق باشی
اگه دوست داشتی میتونی با همون آی دی که گذاشتم ادم کنی تا در مورد ماهک صحبت کنیم
مشکوک می زنی شدید
خاطرت عزیز بود که از سر کار برات نوشتما . یک کم منت بذارم حرصت در بیاد.
سلامی داغ و لب سوز بر خیرخواه
خیلی وقته دیگه چیزی نمیزنیم !
شما همیشه مارو شرمنده الطاف خود میکنی.
چه کردی؟ رفتی ملاقات یا نه؟
جانم سخن از زبان ما می گویی
جانم؟؟؟؟؟؟؟؟؟
شوخی میکنی !!!