پیشول و رازهایش

من این حروف نوشتم,چنان که غیر ندانست ؛ تو هم ز روی عنایت, چنان بخوان که تو دانی

پیشول و رازهایش

من این حروف نوشتم,چنان که غیر ندانست ؛ تو هم ز روی عنایت, چنان بخوان که تو دانی

هوگو

پله ها رو رفتم بالا. به بهانه آب خوردن وارد خونه شدم. جلوی میز اوپن ایستاده بود و پارچه آب تو دستش بود. لیوان آب رو پر کرد و داد بدستم. یک لیوان دیگه برداشت و پر کرد و یه نفس رفت بالا جوری که وقتی لیوان رو آورد پائین از تنگی نفس به نفس نفس افتاد. رفتم جلو و لیوان آب رو یه نفس رفتم بالا. عرق سرد ناشی از خوردن آب نشست روی پوستم. لیوان آب رو دادم به دستش و همراه لیوان دستش رو گرفتم و کشیدم طرف خودم. با تمام خستگی که ناشی از یک روز پیاده روی برای خرید بود برق شیطنت از تو چشماش داشت فوران میکرد. دستش رفت سمت چراغ و با خاموش شدن چراغ چشمهام رو بستم.


پله ها رو آروم آروم پائین میرفتم که احساس کردم کسی پشت سرم در حال تعقیبه. صحنه اونقدر تار بود که فقط ضخامت پوست دستش روی گلوم رو حس کردم و مشتهایی که روی صورتم فرود می اومد. دراز به دراز داخل پارکینگ افتاده بودم و تنها حس مزخرف تلاقی عرق سرد صورتم و خونی که از صورتم می اومد رو احساس می کردم. بدنم از شدت درد تکون نمی خورد. سعی کردم شونه هام رو از زمین بکنم اما انگار یه وزنه سربی روم گذاشته بودند. 


سایه بالا سرم خیمه زده بود. نفسام به شماره افتاده بود. انگار خیال منصرف شدن نداشت. کاش می فهمید ....



سوزش روی سینه ام آخرین حسی بود که وجودم رو احاطه کرد.




پ ن : خیلی وقته این کابوس هایی که درد جسمی داره سراغم میاد. 


پ ن : تا ۱۰ دقیقه بعد از بیدار شدن هنوز سینم داشت میسوخت...




نظرات 1 + ارسال نظر
رز جمعه 2 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 22:40 http://roz_e_sokhte.persianblog.ir/

سلام
خیلی خواب بدی بوده.امیدوارم سراغت نیاد دیگه.اما احتمالا ریشه در زندگی خودت داره

ای بایا رزی جان دس رو دلم نذار که میترکه : دی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد