پیشول و رازهایش

من این حروف نوشتم,چنان که غیر ندانست ؛ تو هم ز روی عنایت, چنان بخوان که تو دانی

پیشول و رازهایش

من این حروف نوشتم,چنان که غیر ندانست ؛ تو هم ز روی عنایت, چنان بخوان که تو دانی

روزهای آبی ۱

هیچ وقت یادم نمیره کم کم تو دلمون داشتیم با خودمون قرار میگذاشتیم فردا هرجور شده فرار میکنیم. روزهای بعد که فشار روز اول گذشته بود افکار اون روز رو به هم میگفتیم.

اونقدر گفته بود بشینن برپا که شب اول تو خواب حس کردم روبروم وایستاده داره میگه حالت شنا بگیر با یک برو پائین با ۲ برپاااا ...


عجب شبی بود. همش حس کردم ۱۰ دقیقه خوابیدم. قبل از اینکه بیان مثل روانیا بیدارمون کنن نگهبانهای آسایشگاه که از خود بچه ها بودند همه رو بیدار کرده بودند. هم تختیم که پائین خوابیده بود دکتر دامپزشکی بود که از تبریز اومده بود. بچه بیخیال و جالبیه. همون شب اول با هم رفیق شدیم. قبل از ورود به پادگان با ۲تا دندان پزشک که هم دانشگاهی بودند آشنا شده بودم. تو آسایشگاه نشد پیش هم بیافتیم. هرکدوم یه سمت افتادیم. اما خوب بدم نشد. چون همین امر سبب شد با یه دکیه دیگه رفیق بشم.


روز بعد چند نفر از بچه ها رو صدا کردند که دفتر فرماندهی احضارشون کردن. منم جزوشون بدو رو رفتیم ...


به نام منشی به کام بیگاریه دفتری منسوب شده بودیم. بعد ها متوجه شدیم از بشین پاشو و حالت شنا خیلی بهتره !! هرچند یه بار به خاطر خراب کردن ۱۴ تا برگه پذیرش هممون رو جلو بچه ها بشین پاشو دادند و حالمون رو به قول خودشون جا آوردند که دیگه تکرار نشه.


از همون روز اول برای همه چی ارشد تعیین کردیم. آسایشگاهها ؛ تاسیسات ؛ حمام ؛ سرویس بهداشتی ؛ آشپزخونه ؛ شهرداری و ارشد سماور که کارش چایی درست کردن برای فرمانده بود !

نصف کار روزانه بچه ها برای به صف شدن برای غذا خوردن میگذشت. ۶:۳۰ صبح صبحونه ۱۲:۳۰ ناهار ۱۸:۳۰ شام.


کل گروهان رو داده بودند دست یه سر گروهبان که به قول معروف آدم کنه !! الحق هم که چقدر تمیز همه رو ارشاد میکرد. کوچکترین حرکت اضافی جریمش ۲۰ تا بشین پاشو بود.


صداش رو که میشنیدی تنت به رعشه می افتاد روز اول رو هیچ وقت یادم نمیره !!! همین سرگروهبان روزهای بعد رفیق شفیق همه منشی ها شد !


درست کردن ۲۵۰ تا پرونده حضور غیاب سربازها در دو نوبت صبح و شب که اگه کسی زبونم لال فرار کرده باشه غیبت بخوره تنظیم لوح که همون لیست نگهبانی های شبانه بود صدور برگه مرخصی و و و همه و همه کارهایی بود که ریخته بودند رو سرمون تا انجام بدیم.


ادامه دارد ....



پ ن : فردا می خوام برم نمایشگاه کتاب. دوستان کتاب خوب اگه سراغ دارند پیشنهاد بدند. استقبال میکنیم ...


پ ن : فردا ناهار در بازارچه خواهم بود. فکر نمیکنم برای شناختن من نیاز به مشخصات باشه. یه سرباز ظاهرش کاملا تابلو هست ...



نظرات 2 + ارسال نظر
north پنج‌شنبه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 17:26

چشم به هم بزاری تموم می شه منم می یام حتما اما شاید بعد نا هار شایدم نا هار .

رز پنج‌شنبه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 22:15 http://roz_e_sokhte.persianblog.ir/

خوش بگذره . خاطرات جالبی بود مخصوصا برای ماها که هیچ وقت تجربه نکردیم و نمی کنیم. ولی حتما بعدا به دردتون می خوره

ممنون رزی جان
این دوران هیچی نداشته باشه یه چیز داره که خیلی بهش علاقه مندم اونم فراموشیه خودمه (;

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد