با دل بزرگش تو کوچکترین مدرسه دنیا داره درس میده!
با خوندن خط به خط نوشته هاش بغضی تو گلوم رشد میکرد. بغضی از روی شادی و غرور. دست های حنا شده پریسا حاضر جوابیهای حمیده. حسین و مهدی دو مرد کوچک این مدرسه آخر کار خودش رو کرد و کار رو به ناکجا آباد رسوند ! بوی عشق و احساس اونقدر از این وبلاگ فوران میکنه که کنترل احساست از دستت میره و ناخودآگاه وبلاگ رو با چشمای خیس به آخر میرسونی.
سرباز معلم این مدرسه که هم معلمه هم ناظم هم مدیر و در یک کلام همه کاره رو باید رو دستها گرفت و بهش تبریک گفت. بدون شک این آبادی به داشتن یه چنین معلمی افتخار میکنه. نه تنها اونها بلکه همه این ملت بهش افتخار خواهند کرد.
عبدالمحمد. به راستی که از این دنیای مجازی به نحو احسنت استفاده کردی و سعی کن از تک تک بچه های کلاست یه وبلاگ نویس ماهر مثل خودت بسازی.
خسته نباشی سرباز.
پ ن : دَیر تَش باد
پ ن : زن به مرد گفت : برو یکم میوه بخر بجه ها خیلی وقته میوه نخوردند! مرد در حالی که هیچ پولی در جیبش نبود بلند شد شلوارش رو پوشید و رفت به سمت میوه فروشی! تا دم مغازه رفت و برگشت و به همسرش گفت: میوه فروشی بسته بود!
سلام
ببخشید
دیر تش باد یعنی چی؟
از جنوبی ها باید پرسید
تو جشن پرشن بلاگ افتخار داشتم زیارتشون کنم!
واقعا کارش احسنت داره!
واقعا هم همینطوره
دلم آتیش گرفت خدایی ...



کله صبح شنبه میزنی دلم آدم رو خون میکنی
راستی کادو روز پدر چی گرفتی ؟؟؟ هر چی گرفتی بیا نصف نصف شریک ... آخه هیچ کس به من کادو نداد
ها چیه خوب منم مردم فقط سیبیل ندارم
ببین ۶ صبح میام سر کار ۷ شب میرم سمت خونه ۹ شب میرسم خونه
چرا آتیش؟؟؟؟؟
ما که پدر نیستیم! همین که یه شام دادن و یه تیکه کیک کلی کیفول شدیم.
نه الی خودت اعتراف کن ۲ ساعت طول میکشه شوما برسی خونه؟؟؟؟؟